شماره 3 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 3





  • چو ابـليس پيوستـه ديد آن سخـن
    بدو گـفـت گر سوي مـن تافـتي
    اگر هـمـچـنين نيز پيمان كـني
    جـهان سربـه سر پادشاهي تراست
    چو اين كرده شد ساز ديگر گرفـت
    جواني برآراسـت از خويشـتـن
    هـميدون بـه ضـحاك بنـهاد روي
    بدو گـفـت اگر شاه را در خورم
    چو بشـنيد ضـحاك بـنواخـتـش
    كـليد خورش خانـه پادشا
    فراوان نـبود آن زمان پرورش
    ز هر گوشـت از مرغ و از چارپاي
    بـه خويش بـپرورد برسان شير
    سـخـن هر چـه گويدش فرمان كند
    خورش زرده خايه دادش نـخـسـت
    بـخورد و برو آفرين كرد سـخـت
    چـنين گفـت ابـليس نيرنـگـساز
    كـه فردات ازان گونـه سازم خورش
    برفـت و همه شب سگالش گرفـت
    خورشـها ز كـبـك و تذرو سـپيد
    شـه تازيان چون بـه نان دسـت برد
    سيم روز خوان را بـه مرغ و بره
    بـه روز چـهارم چو بـنـهاد خوان
    بدو اندرون زعـفران و گـلاب
    چو ضـحاك دسـت اندر آورد و خورد
    بدو گـفـت بـنـگر كـه از آرزوي
    خورشـگر بدو گـفـت كاي پادشا
    مرا دل سراسر پر از مـهر تـسـت
    يكي حاجتـسـتـم بـه نزديك شاه
    كـه فرمان دهد تا سر كـتـف اوي
    چو ضـحاك بـشـنيد گـفـتار اوي
    بدو گـفـت دارم مـن اين كام تو
    بـفرمود تا ديو چون جـفـت او
    بـبوسيد و شد بر زمين ناپديد
    دو مار سيه از دو كتـفـش برسـت
    سرانـجام بـبريد هر دو ز كـفـت
    چو شاخ درخـت آن دو مار سياه
    پزشـكان فرزانـه گرد آمدند
    ز هر گونـه نيرنـگـها ساخـتـند
    بـسان پزشـكي پـس ابليس تفت
    بدو گـفـت كين بودني كار بود
    خورش ساز و آرامـشان ده بـه خورد
    بـه جز مـغز مردم مده شان خورش
    نـگر تا كـه ابليس ازين گفـت وگوي مـگر تا يكي چاره سازد نـهان
    مـگر تا يكي چاره سازد نـهان



  • يكي بـند بد را نو افـگـند بـن
    ز گيتي هـمـه كام دل يافـتي
    نـپيچي ز گـفـتار و فرمان كـني
    دد و مردم و مرغ و ماهي تراسـت
    يكي چاره كرد از شگفتي شگـفـت
    سـخـنـگوي و بينادل و رايزن
    نـبودش بـه جز آفرين گفـت و گوي
    يكي نامور پاك خواليگرم
    ز بـهر خورش جايگـه ساخـتـش
    بدو داد دسـتور فرمانروا
    كـه كـمـتر بد از خوردنيها خورش
    خورشـگر بياورد يك يك بـه جاي
    بدان تا كـند پادشا را دلير
    بـه فرمان او دل گروگان كـند
    بدان داشـتـش يك زمان تندرسـت
    مزه يافـت خواندش ورا نيكـبـخـت
    كـه شادان زي اي شاه گردنـفراز
    كزو باشدت سربـه سر پرورش
    كـه فردا ز خوردن چه سازد شگفـت
    بـسازيد و آمد دلي پراميد
    سر كـم خرد مـهر او را سـپرد
    بياراسـتـش گونـه گون يكـسره
    خورش ساخـت از پشـت گاو جوان
    هـمان سالـخورده مي و مشك ناب
    شـگـفـت آمدش زان هشيوار مرد
    چـه خواهي بگو با من اي نيكـخوي
    هـميشـه بزي شاد و فرمانروا
    هـمـه توشـه جانـم از چهرتست
    و گرچـه مرا نيسـت اين پايگاه
    بـبوسـم بدو بر نهم چشـم و روي
    نـهاني ندانـسـت بازار اوي
    بـلـندي بـگيرد ازين نام تو
    هـمي بوسـه داد از بر سـفـت او
    كـس اندر جـهان اين شگفـتي نديد
    عمي گشت و از هر سويي چاره جست
    سزد گر بـماني بدين در شگـفـت
    برآمد دگر باره از كـتـف شاه
    هـمـه يك بـه يك داسـتانـها زدند
    مر آن درد را چاره نـشـناخـتـند
    بـه فرزانـگي نزد ضـحاك رفـت
    بـمان تا چـه گردد نـبايد درود
    نـبايد جزين چاره اي نيز كرد
    مـگر خود بـميرند ازين پرورش
    چه كردوچـه خواست اندرين جستجوي كـه پردخـتـه گردد ز مردم جـهان
    كـه پردخـتـه گردد ز مردم جـهان


/ 675