بدو داد پـس شاه بـهزاد را پـس شاه كشته ميان را ببست خراميد تا رزمـگاه سـپاه بـه پيش صف دشمنان ايسـتاد منـم گفـت بـسـتور پور زرير كـجا باشد آن جادوي بيدرفـش چو پاسـخ ندادند آزاد را بكـشـت از تگينان لشكر بسي وزان سوي ديگر گو اسـفـنديار چو سالار چين ديد بـسـتور را به لشكر بگفت اين كه شايد بدن بكشـت از تگينان من بي شمار كـه نزد من آمد زرير از نخسـت كـجا رفـت آن بيدرفـش گزين بـخواندند و آمد دمان بيدرفـش نشـسـتـه بران باره خسروي خراميد تا پيش لـشـكر ز شاه گرفـتـه هـمان تيغ زهر آبدار بگشـتـند هر دو به ژوپين و تير پـس آگاه كردند زان كارزار هـمي تاختش تا بديشان رسيد برافـگـند اسـپ از ميان نبرد بينداخـت آن زهر خورده به روي نيامد برو تيغ زهر آبدار زدش پـهـلواني يكي بر جـگر چو آهو ز باره در افـتاد و مرد فرود آمد از باره اسـفـنديار ازان جادوي پير بيرون كـشيد نـكو رنـگ باره زرير و درفـش سـپاه كيان بانـگ برداشتـند كه پيروز شد شاه و دشمن فگند شد آن شاهزاده سوار دليرسر پير جادوش بـنـهاد پيش سر پير جادوش بـنـهاد پيش
سـپـه جوشـن و خود پولاد را سيه رنـگ بهزاد را برنشسـت نشسـتـه بران خوب رنگ سياه هـمي بركشيد از جگر سرد باد پذيره نيايد مرا نره شير كه بردست آن جمشيدي درفش برانگيخـت شبرنـگ بـهزاد را پذيره نيامد مر او را كـسي همي كشتشان بي مر و بي شمار كيان زاده آن پـهـلوان پور را كزين سان هـمي نيزه داند زدن مـگر گـشـت زنده زرير سوار برين سان همي تاخت باره درست هم اكنون سوي منش خوانيد هين گرفته به دست آن درفش بنفش بـپوشيده آن جوشـن پهـلوي نـگـهـبان مرز و نگهـبان گاه كـه افـگـنده بد آن زرير سوار سر جاودان ترك و پور زرير پـس شاه را فرخ اسـفـنديار سر جاودان چون مر او را بديد بدانسـت كش بر سر افتاد مرد مگر كس كند زشت رخشنده روي گرفتـش همان تيغ شاه استوار چـنان كز دگر سو برون كرد سر بديد از كيان زادگان دسـتـبرد سـليح زرير آن گزيده سوار سرش را ز نيمـه تـن اندر بريد بـبرد و سر بي هـنر بيدرفـش هـمي نـعره از ابر بگذاشتـند بـشد بازآورد اسـپ سـمـند سوي شاه برد آن سـمـند زريركشنده بكشت اينت آيين و كيش كشنده بكشت اينت آيين و كيش