شماره 19 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 19





  • چو تركان بديدند كارجاسپ رفـت
    همـه سركشانشان پياده شدند
    كـمانـچاي چاچي بينداختـند
    بـه زاريش گفتـند گر شـهريار
    بدين اندر آييم و خواهش كـنيم
    ازيشان چو بشنيد اسـفـنديار
    بران لشـگر گـشـن آواز داد
    كـه اين نامداران ايرانيان
    كنون كاين سپاه عدو گشت پست
    كـه بـس زاروارند و بيچاره وار
    بداريد دسـت از گرفتن كـنون
    مـتازيد و اين كشتگان مسپريد
    مـگيريدشان بـهر جان زرير
    چو لـشـكر شـنيدند آواز اوي
    بـه لشكرگـه خود فرود آمدند
    همـه شب نخفتند زان خرمي
    چو اندر شكست آن شب تيره گون
    كي نامور با سران سـپاه
    همي گرد آن كشتگان بر بگشت
    برادرش را ديد كشتـه بـه زار
    چو او را چنان زار و كشتـه بديد
    فرود آمد از شولـك خوب رنـگ
    هـمي گفت كي شاه گردان بلخ
    دريغا سوارا شـها خـسروا
    سـتون مـنا پرده كـشورا
    فرود آمد و برگرفـتـش ز خاك
    بـه تابوت زرينـش اندر نـهاد
    كيان زادگان و جوانان خويش
    بـفرمود تا كشتـگان بشـمرند
    بـگرديد بر گرد آن رزمـگاه
    از ايرانيان كشـتـه بد سي هزار
    هزار چـل از نامور خستـه بود
    وزان ديگران كشتـه بد صد هزار ز خسته بدي سه هزار و دويست
    ز خسته بدي سه هزار و دويست



  • هـمي آيد از هر سوي تيغ تفت
    بـه پيش گو اسـفـنديار آمدند
    قـباي نـبردي برون آخـتـند
    دهد بـندگان را به جان زينـهار
    هـمـه آذران را نيايش كـنيم
    بـه جان و به تن دادشان زينهار
    گو نامـبردار فرخ نژاد
    بـگرديد زين لـشـكر چينيان
    ازين سهم و كشتن بداريد دست
    دهدي اين سگان را به جان زينهار
    مـبـنديد كـس را مريزيد خون
    بـگرديد و اين خستگان بشمريد
    بر اسـپان جنـگي مـپاييد دير
    شدند از بر خسـتـگان بارزوي
    بـه پيروز گشتـن تـبيره زدند
    كـه پيروزي بودشان رستـمي
    به دشت و بيابان فرو خورد خون
    بيامد بـه ديدار آن رزمـگاه
    كرا ديد بگريست و اندر گذشـت
    بـه آوردگاهي برافگـنده خوار
    همـه جامـه خـسروي بردريد
    به ريش خود اندر زده هر دو چنگ
    هـمـه زندگاني ما كرده تلـخ
    نـبرده دليرا گزيده گوا
    چراغ جـهان افـشر لشـكرا
    به دست خودش روي بسترد پاك
    تو گفـتي زرير از بنـه خود نزاد
    بـه تابوتـها در نـهادند پيش
    كسي را كه خستست بيرون برند
    بـه كوه و بيابان و بر دشت و راه
    ازان هفتـصد سركـش و نامدار
    كه از پاي پيلان به در جسته بود
    هزار و صد و شست و سه نامدار برين جاي بر تا تواني مه ايسـت
    برين جاي بر تا تواني مه ايسـت


/ 675