شماره 22 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 22





  • يكي روز بنشسـت كي شـهريار
    يكي سركـشي بود نامـش گرزم
    به دل كين همي داشت ز اسفنديار
    بـه هر جاي كاواز او آمدي
    نشسـتـه بد او پيش فرخنده شاه
    فراز آمد از شاهزاده سـخـن
    هوازي يكي دسـت بر دسـت زد
    فرازش نـبايد كـشيدن بـه پيش
    كـه چون پور با سهم و مهتر شود
    رهي كز خداوند سر بركـشيد
    چو از رازدار اين شنيدم نخـسـت
    جهانجوي گفت اين سخن چيست باز
    كيان شاه را گفت كاي راست گوي
    سر شـهرياران تـهي كرد جاي
    بـگوي اين همه سر بسر پيش من
    گرزم بد آهوش گـفـت از خرد
    مرا شاه كرد از جـهان بي نياز
    ندارم مـن از شاه خود باز پـند
    كـه گر راز گويمش و او نـشـنود
    بدان اي شهنـشاه كاسـفـنديار
    بـسي لشـكر آمد به نزديك اوي
    بر آنسـت اكـنون كـه بـندد ترا
    تراگر بـه دسـت آوريد و ببسـت
    تو داني كـه آنست اسـفـنديار
    چو حـلـقـه كرد آن كمند بـتاب
    كـنون از شنيده بگفتمت راسـت
    چو با شاه ايران گرزم اين براند
    چنين گفت هرگز كه ديد اين شگفت
    نـخورد ايچ مي نيز و رامش نـكرد
    از انديشگان نامد آن شبـش خواب
    چو از كوهـساران سـپيده دميد
    بـخواند آن جهانديده جاماسـپ را
    بدو گـفـت شو پيش اسفـنديار
    بـگويش كـه برخيز و نزد مـن آي
    كـه كاري بزرگـسـت پيش اندرا
    يكي كار اكـنون هـمي بايدا
    نوشتـه نوشـتـش يكي استوار
    فرسـتادم اين پير جاماسـپ را
    چو او را بـبيني ميان را بـبـند
    اگر خفـتـه اي زود برجه بـه پاي خردمـند شد نامـه شاه برد
    خردمـند شد نامـه شاه برد



  • بـه رامش بخورد او مي خوش گوار
    گوي نامـجو آزموده بـه رزم
    ندانـم چـه شان بود از آغاز كار
    ازو زشـت گفـتي و طعنـه زدي
    رخ از درد زرد و دل از كين تـباه
    نـگر تا چـه بد آهو افگـند بـن
    چو دشـمـن بود گفـت فرزند بد
    چـنين گفت آن موبد راست كيش
    ازو باب را روز بـتر شود
    از اندازه اش سر بـبايد بريد
    نيامد مرا اين گـماني درسـت
    خداوند اين راز كـه وين چـه راز
    چـنين راز گفتن كنون نيست روي
    فريبـنده را گـفـت نزد مـن آي
    نـهان چيست زان اژدها كيش من
    نـبايد جز آن چيز كاندر خورد
    سزد گر ندارم بد از شاه باز
    وگر چـه مرا او را نياد پـسـند
    بـه از راز كردنش پـنـهان شود
    بـسيچد هـمي رزم را روي كار
    جـهاني سوي او نهادسـت روي
    بـه شاهي همي بد پسـندد ترا
    كـند مر جهان را همه زيردسـت
    كـه اورا به رزم اندرون نيسـت يار
    پذيره نيارد شدن آفـتاب
    تو به دان كنون راي و فرمان تراست
    گو نامـبردار خيره بـماند
    دژم گـشـت وز پور كينه گرفـت
    ابي بزم بنـشـسـت با باد سرد
    ز اسفـنديارش گرفـتـه شـتاب
    فروغ سـتاره بـبد ناپديد
    كـجا بيش ديدسـت لهراسـپ را
    بـخوان و مر او را بـه ره باش يار
    چو نامـه بخواني بـه ره بر ميپاي
    تو پايي همي اين همـه كـشورا
    كـه بي تو چـنين كار برنايدا
    كـه اين نامور فرخ اسـفـنديار
    كـه دسـتور بد شاه لهراسـپ را
    ابا او بيا بر سـتور نوند
    وگر خود بـپايي زماني مـپاي بـه تازنده كوه و بيابان سـپرد
    بـه تازنده كوه و بيابان سـپرد


/ 675