بدان روزگار اندر اسـفـنديار ازان دشـت آواز كردش كـسي چو آن بانگ بشنيد آمد شگفـت پـسر بود او را گزيده چـهار يكي نام بهمـن دوم مـهرنوش چـهارم بدش نام نوشاذرا بـه شاه جهان گفت بهمن پسر يكي ژرف خنده بـخـنديد شاه بدو گـفـت پورا بدين روزگار كـه آواز بشـنيدم از ناگـهان ز مـن خسرو آزار دارد هـمي گرانـمايه فرزند گـفـتا چرا سر شهريارانش گفت اي پـسر مـگر آنـك تا دين بياموختـم جـهان ويژه كردم بـه برنده تيغ هـمانا دل ديو بفريفـتـسـت هـمي تا بدين اندرون بود شاه چراغ جـهان بود دسـتور شاه چو از دور ديدش ز كهـسار گرد پذيره شدش گرد فرزند شاه ز باره چـمـنده فرود آمدند بـپرسيد ازو فرخ اسـفـنديار خردمـند گفتا درستست و شاد درسـت از همه كارش آگاه كرد خردمـند را گفتش اسفـنديار گر ايدونـك با تو بيايم بـه در ور ايدونـك نايم بـه فرمانـبري يكي چاره ساز اي خردمـند پير خردمـند گفـت اي شه پهلوان تو داني كه خشـم پدر بر پـسر بـبايدت رفـت چنينسـت روي برين بر نـهادند و گشـتـند باز يكي جاي خويش فرود آوريد به پيشش همي عود مي سوختند دگر روز بنشست بر تخت خويش همه لشكرش را به بهمن سپردبيامد بـه درگاه آزاد شاه بيامد بـه درگاه آزاد شاه
بـه دشت اندرون بد ز بهر شكار كه جاماسپ را كرد خسرو گسي بـپيچيد و خنديدن اندر گرفـت هـمـه رزم جوي و همه نيزه دار سيم نام او بد دلافروز طوش نـهادي كـجا گـنـبد آذرا كـه تا جاودان سـبز بادات سر نيابـم هـمي اندرين هيچ راه كـس آيد مرا از در شـهريار بترسـم كـه از گفته بي رهان دلـش از رهي بار دارد هـمي چـه كردي تو با خسرو كـشورا ندانـم گـناهي بـه جاي پدر هـمي در جهان آتش افروختـم چرا داد از مـن دل شاه ميغ كـه بر كشتن من بياشيفتست پديد آمد از دور گرد سياه فرسـتاده شاه زي پور شاه بدانـسـت كامد فرستاده مرد هـمي بود تا او بيامد ز راه گو پير هر دو پياده شدند كـه چونست شاه آن گو نامدار برش را بـبوسيد و نامـه بداد كـه مر شاه را ديو بي راه كرد چـه بيني مرا اندرين روي كار نـه نيكو كـند كار با مـن پدر برون كرده باشم سر از كهـتري نيابد چـنين ماند بر خيره خير بـه دانـندگي پير و بختت جوان بـه از جور مهـتر پـسر بر پدر كه هرچ او كند پادشاهست اوي فرسـتاده و پور خـسرو نياز بـه كـف بر گرفتند هر دو نبيد تو گفتي همي آتش افروختـند ز لشـكر بيامد فراوان بـه پيش وزانـجا خراميد با چـند گردكـمر بسـتـه بر نـهاده كلاه كـمر بسـتـه بر نـهاده كلاه