شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید





  • چو اين نامه ا فتاد در دسـت مـن
    نـگـه كردم اين نظم سست آمدم
    مـن اين زان بگفتم كه تا شـهريار
    دو گوهر بد اين با دو گوهر فروش
    سخـن چون بدين گونه بايدت گفت
    چو بـند روان بيني و رنـج تـن
    چو طـبـعي نـباشد چو آب روان
    دهـن گر بـماند ز خوردن تـهي
    يكي نامـه بود از گـه باسـتان
    چو جامي گهر بود و مـنـور بود
    گذشـتـه برو ساليان شش هزار
    نـبردي بـه پيوند او كس گـمان
    گرفـتـم بـه گوينده بر آفرين
    اگرچـه نـپيوسـت جز اندكي
    هـمو بود گوينده را راه بر
    هـمي يافت از مهتران ارج و گنج
    سـتاينده شـهرياران بدي
    به شهر اندرون گشته گشتي سخن
    مـن اين نامه فرخ گرفتم بـه فال
    نديدم سرافراز بـخـشـنده يي
    مرا اين سخـن بر دل آسان نـبود
    نشستـنـگـه مردم نيك بخـت
    بـه جايي نـبد هيچ پيدا درش
    كـه گر در خور باغ بايسـتـمي
    سخن را چو بگذاشتم سال بيست
    ابوالـقاسـم آن شـهريار جهان
    جـهاندار مـحـمود با فر و جود
    سر نامـه را نام او تاج گـشـت
    بـه بخش و به داد و به راي و هنر
    بيامد نشـسـت از بر تخـت داد ز شاهان پيشي هـمي بـگذرد

    چه دينار بر چشم او بر چه خاک
    گه بزم زر و گه رزم تيغ
    گه بزم زر و گه رزم تيغ



  • بـه ماه گراينده شد شست مـن
    بـسي بيت ناتـندرسـت آمدم
    بداند سخـن گـفـتـن نابـكار
    كـنون شاه دارد به گفـتار گوش
    مـگو و مكـن طبع با رنج جفـت
    بـه كاني كـه گوهر نيابي مكـن
    مـبر سوي اين نامـه خـسروان
    ازان بـه كه ناساز خواني نـهي
    سخـنـهاي آن برمنـش راستان
    طـبايع ز پيوند او دور بود
    گر ايدونـك پرسش نمايد شـمار
    پر انديشه گشـت اين دل شادمان
    كـه پيوند را راه داد اندرين
    ز رزم و ز بزم از هزاران يكي
    كـه بـنـشاند شاهي ابر گاه بر
    ز خوي بد خويش بودي بـه رنـج
    بـه كاخ افـسر نامداران بدي
    ازو نو شدي روزگار كـهـن
    بـسي رنـج بردم به بسيار سال
    بـه گاه كيان بر درخـشـنده يي
    بـجز خامـشي هيچ درمان نبود
    يكي باغ ديدم سراسر درخـت
    بـجز نام شاهي نـبد افـسرش
    اگر نيك بودي بـشايسـتـمي
    بدان تا سزاوار اين رنـج كيسـت
    كزو تازه شد تاج شاهـنـشاهان
    كـه او را كند ماه و كيوان سـجود
    بـه فرش دل تيره چون عاج گشت
    نـبد تاج را زو سزاوارتر
    جـهاندار چون او ندارد بـه ياد نفـس داستان را همي نشمرد

    به رزم و به بزم اندرش نيست باک
    ز خواهنده هرگز ندارد دريغ
    نفـس داستان را همي نشمرد


/ 675