شماره 27 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 27





  • كـنون زرم ارجاسـپ را نو كـنيم
    بـفرمود تا كـهرم تيغ زن
    كـه ارجاسـپ را بود مهتر پـسر
    بدو گفـت بـگزين ز لشـكر سوار
    از ايدر برو تازيان تا بـه بـلـخ
    نـگر تا كرا يابي از دشـمـنان
    سرانـشان بـبر خانهاشان بسوز
    از ايوان گشتاسـپ بايد كـه دود
    اگر بـند بر پاي اسـفـنديار
    هـم آنـگـه سرش را ز تن بازكن
    همـه شهر ايران به كام تو گشت
    مـن اكـنون ز خلخ به اندك زمان
    بـخوانـم سـپاه پراگـنده را
    بدو گفـت كـهرم كه فرمان كنـم
    چو خورشيد تيغ از ميان بركـشيد
    بياورد كـهرم ز توران سـپاه
    چو آمد بران مرز بگـشاد دسـت
    چو تركان رسيدند نزديك بـلـخ
    ز كـهرم چو لـهراسـپ آگاه شد
    بـه يزدان چنين گفـت كاي كردگار
    توانا و دانا و پاينده اي
    نـگـهدار دين و تن و هوش مـن
    كـه مـن بنده بر دست ايشان تباه
    بـه بـلـخ اندرون نامداري نـبود
    بيامد ز بازار مردي هزار
    چو توران سپاه اندر آمد به تـنـگ
    ز جاي پرسـتـش بـه آوردگاه
    بـه پيري بغريد چون پيل مسـت
    بـه هر حمله يي جادوي زان سران
    هـمي گفت هركس كه اين نامدار
    بـه هر سو كه باره برانـگيخـتي
    هرانـكـس كـه آواز او يافـتي
    به تركان چنين گفت كهرم كه چنگ
    بـكوشيد و اندر ميانـش آوريد
    برآمد چـكاچاك زخـم تـبر
    چو لـهراسـپ اندر ميانه بـماند
    ز پيري و از تابـش آفـتاب
    جـهانديده از تير تركان بخـسـت
    بـه خاك اندر آمد سر تاجدار
    بـكردند چاك آهن بر و جوشنـش
    هـمي نوسواريش پـنداشـتـند
    رخي لـعـل ديدند و كافور موي
    بـماندند يكـسر ازو در شگفـت
    كزين گونـه اسـفـنديار آمدي
    بدين اندكي ما چرا آمديم
    بـه تركان چنين گفت كهرم كه كار
    كـه اين نامور شاه لهراسپ است
    جـهاندار با فر يزدان بود
    جز اين نيز كاين خود پرستـنده بود
    كنون پشت گشتاسپ زو شد تهي
    از آنـجا بـه بلخ اندر آمد سـپاه
    نـهادند سر سوي آتـشـكده
    همـه زند و استش همي سوختند
    از ايرانيان بود هـشـتاد مرد
    هـمـه پيش آتـش بكشتندشان ز خونـشان بمرد آتش زرد هشـت
    ز خونـشان بمرد آتش زرد هشـت



  • بـه طـبـع روان باغ بي خو كنيم
    بود پيش سالار آن انـجـمـن
    بـه خورشيد تابان برآورده سر
    ز تركان شايسـتـه مردي هزار
    كـه از بلـخ شد روز ما تار و تلـخ
    از آتـش پرسـتان و آهرمـنان
    بريشان شب آور به رخشـنده روز
    زبانـه برآرد بـه چرخ كـبود
    بيابي سرآور برو روزگار
    وزين روي گيتي پرآواز كـن
    تو تيغي و دشمن نيام تو گـشـت
    بيايم دمادم چو باد دمان
    برافـشانـم اين گنـج آگـنده را
    ز فرمان تو رامـش جان كـنـم
    سـپاه شـب تيره شد ناپديد
    جهان گشت چون روي زنگي سياه
    كـسي را كه بد پيش آذرپرسـت
    گـشاده زبان را بـه گفتار تـلـخ
    غـمي گشـت و با رنج همراه شد
    توي برتر از گردش روزگار
    خداوند خورشيد تابـنده اي
    هـمان نيروي جان وگر توش مـن
    نـگردم توي پـشـت و فريادخواه
    وزان گرزداران سواري نـبود
    چـنانـچون بود از در كارزار
    بـپوشيد لهراسـپ خفـتان جنگ
    بيامد بـه سر بر كياني كـلاه
    يكي گرزه گاو پيكر بـه دسـت
    سـپردي زمين را بـه گرز گران
    نـباشد جز از گرد اسـفـنديار
    هـمي خاك با خون برآميخـتي
    بـه تنـش اندرون زهره بشكافتي
    ميازيد با او يكايك بـه جـنـگ
    خروش هژبر ژيان آوريد
    خروش سواران پرخاشـخر
    بـه بيچارگي نام يزدان بـخواند
    غمي گشت و بخت اندر آمد به خواب
    نـگونـسار شد مرد يزدان پرست
    برو انـجـمـن شد فراوان سوار
    بـه شـمـشير شد پاره پاره تنش
    چو خود از سر شاه برداشـتـند
    از آهـن سياه آن بهشـتيش روي
    كـه اين پير شمشير چون برگرفت
    سـپـه را برين دشـت كار آمدي
    هيم بي گـلـه در چرا آمديم
    هـمين بودمان رنـج در كارزار
    كـه پورش جهاندار گشتاسپ است
    هـمـه كار او رزم و ميدان بود
    دل از تاخ وز تـخـت بركـنده بود
    بـپيچد ز ديهيم شاهـنـشـهي
    جـهان شد ز تاراج و كشتن سياه
    بران كاخ و ايوان زر آژده
    چـه پرمايه تر بود برتوخـتـند
    زبانـشان ز يزدان پر از ياد كرد
    ره بـندگي بر نوشـتـندشان ندانـم جزا جايشان جز بهـشـت
    ندانـم جزا جايشان جز بهـشـت


/ 675