شماره 29 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 29





  • سرانـجام گشتاسپ بنمود پشت
    پـس اندر دو منزل همي تاختـند
    يكي كوه پيش آمدش پرگيا
    كـه بر گرد آن كوه يك راه بود
    جـهاندار گشتاسپ و يكسر سپاه
    چو ارجاسپ با لشكر آنـجا رسيد
    گرفـتـند گرداندرش چار سوي
    ازان كوهـسار آتـش افروختـند
    هـمي كشـت هر مهتري بارگي
    چو لشكر چنان گردشان برگرفـت
    جـهانديده جاماسپ را پيش خواند
    بدو گـفـت كز گردش آسـمان
    كـه باشد بدين بد مرا دسـتـگير
    چو بشنيد جاماسپ بر پاي خاست
    اگر شاه گفـتار مـن بـشـنود
    بـگويم بدو هرچ دانـم درسـت
    بدو گفـت شاه آنچ داني بـگوي
    بدو گفت جاماسپ كاي شـهريار
    تو داني كـه فرزندت اسـفـنديار
    اگر شاه بـگـشايد او را ز بـند
    بدو گفت گشتاسپ كاي راست گوي
    به جاماسپ گفت اي خردمند مرد
    كـه اورا ببسـتـم بران بزمـگاه
    همانـگاه مـن زان پشيمان شدم
    گر او را بـبينـم برين رزمـگاه
    كـه يارد شدن پيش آن ارجمـند
    بدو گفت جاماسپ كاي شـهريار
    بـه جاماسـپ شاه جهاندار گفت
    برو وز مـنـش ده فراوان درود
    بـگويش كـه آنكس كه بيداد كرد
    اگر مـن برفتـم بگفـت كـسي
    چو بيداد كردم بـسيچـم هـمي
    كـنون گر بيايي دل از كينـه پاك
    وگرنـه شد اين پادشاهي و تخت
    چو آيي سـپارم ترا تاج و گـنـج
    بدين گفتـه يزدان گواي منسـت
    بـپوشيد جاماسـپ توزي قـباي
    بـه سر بر نـهاده كـلاه دو پر
    يكي اسـپ تركي بياورد پيش
    نشـسـت از بر باره و آمد به زير
    هرانكـس كـه او را بديدي به راه
    بـه آواز تركي سـخـن راندي
    ندانـسـتي او را كسي حال و كار
    هـمي راند باره بـه كردار باد
    خرد يافتـه چون بيامد به دشـت چو آمد بـه نزد دژ گـنـبدان
    چو آمد بـه نزد دژ گـنـبدان



  • بدانگـه كـه شد روزگارش درشت
    مر او را گرفتن همي ساخـتـند
    بدو اندرون چـشـمـه و آسيا
    وزان راه گـشـتاسـپ آگاه بود
    سوي كوه رفـتـند ز آوردگاه
    بـگرديد و بر كوه راهي نديد
    چو بيچاره شد شاه آزاده خوي
    بدان خاره بر خار مي سوخـتـند
    نـهاند دلـها بـه بيچارگي
    كي خوش منش دست بر سر گرفت
    ز اخـتر فراوان سـخـنـها براند
    بـگوي آنـچ داني و پنهان مـمان
    بـبايدت گفـتـن هـمـه ناگزير
    بدو گفت كاي خسرو داد و راسـت
    بدين گردش اخـتران بـگرود
    ز من راستي جوي شاها نخسـت
    كه هم راست گويي و هم راه جوي
    سخـن بشنو از من يكي هوشيار
    هـمي بـند سايد بـه بد روزگار
    نـماند برين كوهـسار بـلـند
    بـجز راسـتي نيست ايچ آرزوي
    مرا بود ازان كار دل پر ز درد
    بـه گـفـتار بدخواه و او بيگـناه
    دلـم خسته بد سوي درمان شدم
    بدو بخشم اين تاج و تخت و كـلاه
    رهاند مران بيگـنـه را ز بـند
    منم رفتني كاين سخن نيست خوار
    كـه با تو هميشه خرد باد جفـت
    شـب تيره ناگاه بـگذر ز رود
    بـشد زين جـهان با دلي پر ز درد
    كـه بـهره نبودش ز دانش بسي
    وزان كرده خويش پيچـم هـمي
    سر دشمـنان اندر آري بـه خاك
    ز بـن بركنـند اين كياني درخـت
    ز چيزي كه من گرد كردم به رنـج
    چو جاماسپ كو رهنماي منسـت
    فرود آمد از كوه بي رهـنـماي
    برآيين تركان بـبـسـتـه كـمر
    ابر اسـپ آلـت ز اندازه بيش
    كـه بد مرد شايسته بر سان شير
    بـپرسيدي او را ز توران سـپاه
    بگـفـتي بدان كس كه او خواندي
    بگفـتي بـه تركي سخن هوشيار
    چـنين تا بيامد بر شاه زاد
    شـب تيره از لشكر اندر گذشـت رهانيد خود را ز دسـت بدان
    رهانيد خود را ز دسـت بدان


/ 675