شماره 32 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 32





  • برآمد بران تـند بالا فراز
    پدر داغ دل بود بر پاي جـسـت
    بدو گـفـت يزدان سـپاس اي جوان
    ز مـن در دل آزار و تـندي مدار
    گرزم آن بدانديش بدخواه مرد
    بد آيد بـه مردم ز كردار بد
    پذيرفـتـم از كردگار جـهان
    كـه چون من شوم شاد و پيروزبخـت
    پرستـش بـهي بركـنـم زين جهان
    چـنين پاسـخـش داد اسفـنديار
    مرا آن بود تـخـت و تاج و سـپاه
    جـهاندار داند كـه بر دشـت رزم
    بدان مرد بد گوي گريان شدم
    كـنون آنـچ بد بود از ما گذشـت
    ازين پـس چو مـن تيغ را بركـشـم
    نـه ارجاسـپ مانـم نه خاقان چين
    چو لشـكر بدانسـت كاسـفـنديار
    برفـتـند يكـسر گروها گروه
    بزرگان فزرانـه و خويش اوي
    چـنين گفـت نيك اخـتر اسفـنديار
    هـمـه تيغ زهرآبـگون بركـشيد
    بزرگان برو خواندند آفرين
    هـمـه پيش تو جان گروگان كـنيم
    همـه شـب هـمي لشكر آراستند
    پدر نيز با فرخ اسـفـنديار
    ز خون جوانان پرخاشـجوي
    كـه بودند كـشـتـه بران رزمـگاه
    هـمان شـب خبر نزد ارجاسپ شد
    بـه ره بر فراوان طـلايه بـكـشـت
    غـمي گـشـت و پرمايگان را بخواند
    كـه ما را جزين بود در جـنـگ راي
    هـمي گـفـتـم آن ديو را گر به بند
    بـگيرم سر گاه ايران زمين
    كـنون چون گـشاده شد آن ديوزاد
    ز تركان كسي نيست هـمـتاي اوي
    كـنون با دلي شاد و پيروز بـخـت
    بـفرمود تا هرچ بد خواسـتـه
    ز چيزي كـه از بـلـخ بامي بـبرد
    ز كهرمـش كـهـتر پـسر بد چـهار
    برفـتـند بر هر سوي صد هيون
    دلـش بود پربيم و سر پر شـتاب
    يكي ترك بد نام اون گرگـسار
    بدو گـفـت كاي شاه تركان چين
    سـپاهي همـه خسـتـه و كوفته
    پـسر كوفتـه سوخـتـه شـهريار
    هـم آورد او گر بيايد مـنـم
    سـپـه را هـمي دل شكسته كني
    چون ارجاسـپ نشـنيد گفـتار اوي
    بدو گـفـت كاي شير پرخاشـخر
    گر اين را كـه گـفـتي بـجاي آوري
    ز توران زمين تا بـه درياي چين
    سـپـهـبد تو باشي به هر كشورم
    هـم اندر زمان لـشـكر او را سـپرد
    همـه شـب هـمي خلعت آراستند
    چو خورشيد زرين سـپر برگرفـت
    بينداخـت پيراهـن مـشـك رنـگ
    ز كوه اندر آمد سـپاه بزرگ
    چو لشـكر بياراسـت اسـفـنديار
    بـشد گرد بـسـتور پور زرير
    بياراسـت بر ميمـنـه جاي خويش
    چو گردوي جـنـگي بر ميسره
    بـه پيش سـپاه آمد اسـفـنديار
    بـه قلـب اندرون شاه گشتاسپ بود
    وزان روي ارجاسـپ صـف بركـشيد
    ز بـس نيزه و تيغـهاي بـنـفـش
    بـشد قلـب ارجاسـپ چون آبنوس
    سوي ميسره نام شاه چـگـل
    برآمد ز هر دو سـپـه گير و دار
    چو ارجاسـپ ديد آن سـپاه گران
    بيامد يكي تـند بالا گزيد
    ازان پـس بـفرمود تا ساروان
    چـنين گـفـت با نامداران براز
    نيايد پديدار پيروزئي
    خود و ويژگان بر هيونان مـسـت
    چو اسـفـنديار از ميان دو صـف
    هـمي گـشـت برسان گردان سپهر
    تو گفـتي همه دشت بالاي اوسـت
    خروش آمد و نالـه كرناي
    تو گـفـتي ز خون بوم دريا شدسـت
    گران شد ركيب يل اسـفـنديار
    بيفـشارد بر گرز پولاد مـشـت
    چـنين گـفـت كز كين فرشيدورد
    ازان پـس سوي ميمنه حمـلـه برد
    صد و شست گرد از دليران بكـشـت
    چـنين گفـت كاين كين خون نياست
    عـنان را بـپيچيد بر ميسره
    بكـشـت از دليران صد و شصت و پنج
    چنين گفت كاين كين آن سي و هشت
    چو ارجاسـپ آن ديد با گرگـسار
    همـه كشتـه شد هرك جنگي بدند
    ندانـم تو خامـش چرا مانده اي
    ز گـفـتار او تيز شد گرگـسار
    گرفـتـه كـمان كياني بـه چنـگ
    چو نزديك شد راند اندر كـمان
    ز زين اندر آويخـت اسـفـنديار
    كـه آن تير بگذشـت بر جوشـنـش
    يكي تيغ الـماس گون بركـشيد
    بـترسيد اسـفـنديار از گزند
    بـه نام جـهان آفرين كردگار
    بـه بـند اندر آمد سر و گردنـش
    دو دست از پس پشت بستش چو سنگ
    بـه لشـكرگـه آوردش از پيش صف
    فرسـتاد بدخواه را نزد شاه
    چـنين گفـت كاين را به پرده سراي
    كـنون تا كرا بد دهد كردگار
    وزان جايگـه شد بـه آوردگاه
    برانـگيخـتـند آتـش كارزار
    چو ارجاسـپ پيكار زان گونـه ديد
    بـه جنـگاوران گفـت كهرم كجاست
    هـمان تيغ زن كـندر شيرگير
    بـه ارجاسـپ گفتـند كاسفـنديار
    ز تيغ دليران هوا شد بـنـفـش
    غـمي شد در ارجاسپ را زان شگفت
    خود و ويژگان بر هيونان مـسـت
    سـپـه را بران رزمـگـه بر بـماند
    خروشي برآمد ز اسـفـنديار
    بـه ايرانيان گفـت شمـشير جنـگ
    نيام از دل و خون دشـمـن كـنيد
    بيفـشارد ران لـشـكر كينـه خواه
    بـه خون غرقه شد خاك و سنگ و گيا
    هـمـه دشـت پا و بر و پشـت بود
    سواران جـنـگي هـمي تاخـتـند
    چو تركان شـنيدند كارجاسـپ رفـت
    كـسي را كـه بد باره بـگريخـتـند
    بـه زنـهار اسـفـنديار آمدند
    بريشان بـبـخـشود زورآزماي
    ز خون نيا دل بي آزار كرد
    خود و لـشـكر آمد بـه نزديك شاه
    ز خون در كفش خنـجر افـسرده بود
    بشستـند شمـشير و كفش به شير
    بـه آب اندر آمد سر و تن بشـسـت
    يكي جامـه سوكواران بـخواسـت
    نيايش هـمي كرد خود با پدر
    يكي هـفـتـه بر پيش يزدان پاك
    بـه هشـتـم بـه جا آمد اسفنديار
    ز شيرين روان دل شده نااميد
    بدو گـفـت شاها تو از خون مـن
    يكي بـنده باشـم بپيشـت بـپاي
    بـه هر بد كـه آيد زبوني كـنـم
    بـفرمود تا بـند بر دسـت و پاي
    بـه لشـكر گـه آمد كه ارجاسپ بود
    بـبـحـشيد زان رزمگـه خواستـه سران و اسيران كـه آورده بود
    سران و اسيران كـه آورده بود



  • چو روي پدر ديد بردش نـماز
    بـبوسيد و بسـترد رويش به دسـت
    كـه ديدم ترا شاد و روشـن روان
    بـه كين خواستـن هيچ كـندي مدار
    دل مـن ز فرزند خود تيره كرد
    بد آيد بـه روي بد از كار بد
    شـناسـنده آشـكار و نـهان
    سـپارم ترا كـشور و تاج و تـخـت
    سـپارم ترا تاج و تـخـت مـهان
    كـه خـشـنود بادا ز من شـهريار
    كـه خـشـنود باشد جـهاندار شاه
    چو مـن ديدم افـگـنده روي گرزم
    ز درد دل شاه بريان شدم
    غـم رفـتـه نزديك ما بادگـشـت
    وزين كوه پايه سراندر كـشـم
    نـه كـهرم نـه خلـخ نه توران زمين
    ز بـند گران رسـت و بد روزگار
    بـه پيش جـهاندار بر تيغ كوه
    نـهادند سر بر زمين پيش اوي
    كـه اي نامداران خـنـجرگزار
    يكايك درآييد و دشـمـن كـشيد
    كـه ما را توي افـسر و تيغ كين
    بـه ديدار تو رامـش جان كـنيم
    هـمي جوشـن و تيغ پيراسـتـند
    هـمي راز گـفـت از بد روزگار
    بـه رخ بر نـهاد از دو ديده دو جوي
    بـه سر بر ز خون و ز آهـن كـلاه
    كـه فرزند نزديك گـشـتاسـپ شد
    كـسي كو نشد كشته بنمود پشـت
    بـسي پيش كـهرم سخـنـها براند
    بدانگـه كـه لـشـكر بيامد ز جاي
    بيابيم گيتي شود بي گزند
    بـه هر مرز بر ما كـنـند آفرين
    بـه چنگـسـت ما را غم و سرد باد
    كـه گيرد بـه رزم اندرون جاي اوي
    بـه توران خراميم با تاج و تـخـت
    ز گـنـج و ز اسـپان آراسـتـه
    بياورد يكـسر بـه كـهرم سـپرد
    بـنـه بر نـهادند و شد پيش بار
    نـشـسـتـه برو نيز صد رهنـمون
    ازو دور بد خورد و آرام و خواب
    ز لـشـكر بيامد بر شـهريار
    بـه يك تـن مزن خويشتـن بر زمين
    گريزان و بـخـت اندر آشوفـتـه
    بياري كـه آمد جز اسـفـنديار
    تـن مرد جنـگي بـه خاك افگنـم
    بـه گفـتار بي جنـگ خستـه كني
    بايد آن دل و راي هـشيار اوي
    ترا هـسـت نام و نژاد و هـنر
    هـنر بر زبان رهـنـماي آوري
    ترا بـخـشـم و بوم ايران زمين
    ز فرمان تو يك زمان نـگذرم
    كـساني كـه بودند هـشيار و گرد
    هـمي باره پـهـلوان خواسـتـند
    شـب تيره زو دسـت بر سر گرفـت
    چو ياقوت شد مهر چهرش بـه رنـگ
    جـهانـگير اسـفـنديار سـترگ
    جـهان شد بـه كردار درياي قار
    كـه بگذاشـتي بيشـه زو نره شير
    سـپـهـبد بد و لشـكر آراي خويش
    بيامد چو خور پيش برج بره
    بـه زين اندرون گرزه گاوسار
    روانـش پر از كين لـهراسـپ بود
    سـتاره هـمي روي دريا نديد
    هوا گـشـتـه پر پرنياني درفـش
    سوي راستـش كـهرم و بوق و كوس
    كـه در جنگ ازو خواسـتي شير دل
    بـه پيش اندر آمد گو اسـفـنديار
    گزيده سواران نيزه روان
    بـه هر سوي لشكر همي بـنـگريد
    هيون آورد پيش ده كاروان
    كـه اين كار گردد بـه مابر دراز
    نـكو رفـتـني گر دل افروزئي
    بـسازيم باهسـتـگي راه جسـت
    چو پيل ژيان بر لـب آورده كـف
    بـه چـنـگ اندرون گرزه گاو چـهر
    روانـش هـمي در نگنجد به پوسـت
    برفـتـند گردان لـشـكر ز جاي
    ز خـنـجر هوا چون ريا شدسـت
    بـغريد با گرزه گاوسار
    ز قلـب سپـه گرد سيصد بكشـت
    ز دريا برانـگيزم امروز گرد
    عـنان باره تيزتـگ را سـپرد
    چو كـهرم چـنان ديد بنمود پـشـت
    كزو شاه را دل پر از كيمياسـت
    زمين شد چو درياي خون يكـسره
    هـمـه نامداران با تاج و گـنـج
    گرامي برادر كـه اندر گذشـت
    چـنين گـفـت كز لشـكر بي شمار
    بـه پيش صـف اندر درنـگي بدند
    چـنين داسـتانـها چرا رانده اي
    بيامد بـه پيش صـف كارزار
    يكي تير پولاد پيكان خدنـگ
    بزد بر بر و سينـه پـهـلوان
    بدان تا گـماني برد گرگـسار
    بـخـسـت آن كياني بر روشنـش
    هـمي خواسـت از تن سرش را بريد
    ز فـتراك بـگـشاد پيچان كـمـند
    بينداخـت بر گردن گرگـسار
    بـخاك اندر افـگـند لرزان تـنـش
    گره زد بـه گردن برش پالـهـنـگ
    كـشان و ز خون بر لـب آورده كـف
    بـه دسـت هـمايون زرين كـلاه
    بـبـند و بـه كشتـن مكن هيچ راي
    كـه پيروز گردد ازين كارزار
    بـه جـنـگ اندر آورد يكسر سـپاه
    هوا تيره گون شد ز گرد سوار
    ز غـم پسـت گشت و دلـش بردميد
    درفشـش نه پيداست بر دست راست
    كـه بـگذاشـتي نيزه بر كوه و تير
    بـه رزم اندرون بود با گرگـسار
    نـه پيداسـت آن گرگ پيكر درفـش
    هيون خواسـت و راه بيابان گرفـت
    برفـتـند و اسـپان گرفته به دست
    خود و مـهـتران سوي خـلـج براند
    بـلرزيد ز آواز او كوه و غار
    مداريد خيره گرفـتـه بـه چـنـگ
    ز تورانيان كوه قارن كـنيد
    سـپاه اندر آمد بـه پيش سـپاه
    بـگـشـتـس بـخون گر بدي آسيا
    بريده سر و تيغ در مـشـت بود
    بـه كالا گرفـتـن نـپرداخـتـند
    هـمي پوستـشان بر تن از غم بكفت
    دگر تيغ و جوشـن فرو ريخـتـند
    هـمـه ديده چون جويبار آمدند
    ازان پـس نيفـگـند كـس را ز پاي
    سري را بريشان نـگـهدار كرد
    پر از خون بر و تيغ و رومي كـلاه
    بر و كـتـفـش از جوش آزرده بود
    كـشيدند بيرون ز خـفـتانـش تير
    جـهانـجوي شادان دل و تن درسـت
    بيامد بر داور داد و راسـت
    بران آفرينـنده دادگر
    هـمي بود گشـتاسـپ با درد و باك
    بيامد بـه درگاه او گرگـسار
    تـن از بيم لرزان چو از باد بيد
    سـتايش نيابي بـه هر انـجـمـن
    هـميشـه بـه نيكي ترا رهنـماي
    بـه رويين دژت رهـنـموني كـنـم
    بـبردند بازش بـه پرده سراي
    كـه ريزندها خون لـهراسـپ بود
    سوار و پياده شد آراسـتـه بـكـشـت آن كزو لشـكر آزرده بود
    بـكـشـت آن كزو لشـكر آزرده بود


/ 675