شماره 2 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 2




  • سخن گوي دهقان چو بنهاد خوان ز رويين دژ و كار اسـفـنديار چـنين گفت كو چون بيامد به بلخ هـمي راند تا پيشش آمد دو راه بـفرمود تا خوان بياراسـتـند برفـتـند گردان لشـكر همـه يكي جام زرين به كـف برگرفـت وزان پـس بـفرمود تا گرگـسار بـفرمود تا جام زرين چـهار ازان پس بدو گفت كاي تيره بخـت گر ايدونك هرچت بپرسيم راسـت چو پيروز گردم سـپارم ترا نيازارم آنرا كـه پيوند تـسـت وگر هيچ گردي بـه گرد دروغ ميانـت بـه خنـجر كنم بدو نيم چـنين داد پاسـخ ورا گرگـسار ز من نشود شاه جز گفت راسـت بدو گفت رويين دژ اكنون كجاسـت بدو چند راهست و فرسنگ چـند سپـه چـند باشد هميشه دروي چـنين داد پاسـخ ورا گرگـسار سه راهست ز ايدر بدان شارستان يكي در سـه ماه و يكي در دو ماه گيا هسـت و آبشـخور چارپاي سـه ديگر به نزديك يك هفته راه پر از شير و گرگـسـت و پر اژدها فريب زن جادو و گرگ و شير يكي را ز دريا برآرد بـه ماه بيابان و سيمرغ و سرماي سخت ازان پـس چو رويين دژ آيد پديد سر باره برتر ز ابر سياه بـه گرد اندرش رود و آب روان بـه كـشـتي برو بگذرد شهريار بـه صد سال گر ماند اندر حـصار هـم اندر دژش كشتـمـند و گيا چو اسفـنديار آن سخنها شـنيد بدو گفـت ما را جزين راه نيسـت چـنين گـفـت با نامور گرگسار بـه زور و به آواز نگذشت كـس بدو نامور گـفـت گر با مـني به پيشم چه گويي چه آيد نخست چـنين داد پاسـخ ورا گرگـسار نخسـتين به پيش تو آيد دو گرگ دو دندان بـه كردار پيل ژيان بـسان گوزنان بـه سر بر سروي بـفرمود تا همچنانـش به بـند بياراسـت خرم يكي بزمـگاه چو خورشيد بـنـمود تاج از فراز ز درگاه برخاسـت آواي كوس سوي هفتخوان رخ به توران نـهاد چو از راه نزديك مـنزل رسيد پـشوتـن يكي مرد بيدار بود بدو گفـت لشـكر بـه آيين بدار مـنـم پيش رو گر به من بد رسد بيامد بـپوشيد خفـتان جنـگ سپـهـبد چو آمد به نزديك گرگ بديدند گرگان بر و يال اوي ز هامون سوي او نـهادند روي كـمان را بـه زه كرد مرد دلير بر آهرمـنان تيرباران گرفـت ز پيكان پولاد گشتـند سـسـت نـگـه كرد روشـن دل اسفنديار يكي تيغ زهرآبـگون بركـشيد سراسر به شمشيرشان كرد چاك فرود آمد از نامور بارگي سليح و تن از خون ايشان بشست پر آژنـگ رخ سوي خورشيد كرد هـمي گـفـت كاي داور دادگر تو كردي تـن گرگ را خاك جاي چو آمد سـپاه و پـشوتـن فراز بـماندند زان كار گردان شگفـت كه اين گرگ خوانيم گر پيل مست كـه بي فره اورنگ شاهي مـباد برفـتـند گردان فرخـنده راي
    برفـتـند گردان فرخـنده راي


  • يكي داسـتان راند از هفتـخوان ز راه و ز آموزش گرگـسار زبان و روان پر ز گـفـتار تـلـخ سراپرده و خيمـه زد با سـپاه مي و رود و رامشگران خواستـند نشـسـتـند بر خوان شاه رمه ز گشتاسپ آنگه سخن در برگرفت شود داغ دل پيش اسـفـنديار دمادم ببـسـتـند بر گرگـسار رسانـم ترا من به تاج و به تخـت بـگويي همه شهر تركان تراست بـه خورشيد تابان برآرم ترا هـم آنرا كـه پيوند فرزند تسـت نـگيرد بر مـن دروغـت فروغ دل انجـمـن گردد از تو بـه بيم كـه اي نامور فرخ اسـفـنديار تو آن كن كه از پادشاهي سزاست كه آن مرز ازين بوم ايران جداست كدام آنـك ازو هسـت بيم و گزند ز بالاي دژ هرچ داني بـگوي كـه اي شيردل خسرو شـهريار كـه ارجاسپ خواندش پيكارستان گر ايدون خورش تنگ باشد بـه راه فرود آمدن را نيابي تو جاي بهشتـم بـه رويين دژ آيد سپاه كـه از چنگشان كـس نيابد رها فزونـسـت از اژدهاي دلير يكي را نـگون اندر آرد بـه چاه كـه چون باد خيزد به درد درخـت نه دژ ديد ازان سان كسي نه شنيد بدو در فراوان سـليح و سـپاه كـه از ديدنـش خيره گردد روان چو آيد بـه هامون ز بـهر شـكار ز هامون نيايدش چيزي بـه كار درخـت برومـند و هـم آسيا زماني بـپيچيد و دم دركـشيد بـه گيتي به از راه كوتاه نيسـت كه اين هفتخوان هرگز اي شهريار مـگر كز تن خويش كردست بس بـبيني دل و زور آهرمـني كـه بايد ز پيكار او راه جـسـت كـه اين نامور مرد ناباك دار نر و ماده هريك چو پيلي سـترگ بر و كـتـف فربـه و لاغر ميان هـمي رزم شيران كـند آرزوي بـه خرگاه بردند ناسودمـند بـه سر بر نظاره بران جشنـگاه هوا با زمين نيز بـگـشاد راز زمين آهـنين شد سپهر آبـنوس هـمي رفـت با لشكر آباد و شاد ز لـشـكر يكي نامور برگزيد سـپـه را ز دشمن نگـهدار بود هـمي پيچـم از گفته گرگـسار بدين كـهـتران بد نيايد سزد ببـسـت از بر پشت شبرنگ تنگ چـه گرگ آن سرافراز پيل سترگ ميان يلي چـنـگ و گوپال اوي دو پيل سرافراز و دو جنـگـجوي بـغريد بر سان غرنده شير بـه تـندي كمان سواران گرفت نيامد يكي پيش او تـن درسـت بديد آنك دد سست برگشـت كار عـنان را گران كرد و سر دركشيد گل انگيخت از خون ايشان ز خاك بـه يزدان نـمود او ز بيچارگي بران خارستان پاك جايي بجسـت دلي پر ز درد و سري پر ز گرد تو دادي مرا هوش و زور و هـنر تو باشي به هر نيك و بد رهنماي بديدند يل را بـه جاي نـماز سپـه يكـسر انديشه اندر گرفت كه جاويد باد اين دل و تيغ و دست بزرگي و رسـم سـپاهي مـباد برابر كـشيدند پرده سراي
    برابر كـشيدند پرده سراي


/ 675