سخن گوي دهقان چو بنهاد خوانز رويين دژ و كار اسـفـنديارچـنين گفت كو چون بيامد به بلخهـمي راند تا پيشش آمد دو راهبـفرمود تا خوان بياراسـتـندبرفـتـند گردان لشـكر همـهيكي جام زرين به كـف برگرفـتوزان پـس بـفرمود تا گرگـساربـفرمود تا جام زرين چـهارازان پس بدو گفت كاي تيره بخـتگر ايدونك هرچت بپرسيم راسـتچو پيروز گردم سـپارم ترانيازارم آنرا كـه پيوند تـسـتوگر هيچ گردي بـه گرد دروغميانـت بـه خنـجر كنم بدو نيمچـنين داد پاسـخ ورا گرگـسارز من نشود شاه جز گفت راسـتبدو گفت رويين دژ اكنون كجاسـتبدو چند راهست و فرسنگ چـندسپـه چـند باشد هميشه درويچـنين داد پاسـخ ورا گرگـسارسه راهست ز ايدر بدان شارستانيكي در سـه ماه و يكي در دو ماهگيا هسـت و آبشـخور چارپايسـه ديگر به نزديك يك هفته راهپر از شير و گرگـسـت و پر اژدهافريب زن جادو و گرگ و شيريكي را ز دريا برآرد بـه ماهبيابان و سيمرغ و سرماي سختازان پـس چو رويين دژ آيد پديدسر باره برتر ز ابر سياهبـه گرد اندرش رود و آب روانبـه كـشـتي برو بگذرد شهرياربـه صد سال گر ماند اندر حـصارهـم اندر دژش كشتـمـند و گياچو اسفـنديار آن سخنها شـنيدبدو گفـت ما را جزين راه نيسـتچـنين گـفـت با نامور گرگساربـه زور و به آواز نگذشت كـسبدو نامور گـفـت گر با مـنيبه پيشم چه گويي چه آيد نخستچـنين داد پاسـخ ورا گرگـسارنخسـتين به پيش تو آيد دو گرگدو دندان بـه كردار پيل ژيانبـسان گوزنان بـه سر بر سرويبـفرمود تا همچنانـش به بـندبياراسـت خرم يكي بزمـگاهچو خورشيد بـنـمود تاج از فرازز درگاه برخاسـت آواي كوسسوي هفتخوان رخ به توران نـهادچو از راه نزديك مـنزل رسيدپـشوتـن يكي مرد بيدار بودبدو گفـت لشـكر بـه آيين بدارمـنـم پيش رو گر به من بد رسدبيامد بـپوشيد خفـتان جنـگسپـهـبد چو آمد به نزديك گرگبديدند گرگان بر و يال اويز هامون سوي او نـهادند رويكـمان را بـه زه كرد مرد دليربر آهرمـنان تيرباران گرفـتز پيكان پولاد گشتـند سـسـتنـگـه كرد روشـن دل اسفندياريكي تيغ زهرآبـگون بركـشيدسراسر به شمشيرشان كرد چاكفرود آمد از نامور بارگيسليح و تن از خون ايشان بشستپر آژنـگ رخ سوي خورشيد كردهـمي گـفـت كاي داور دادگرتو كردي تـن گرگ را خاك جايچو آمد سـپاه و پـشوتـن فرازبـماندند زان كار گردان شگفـتكه اين گرگ خوانيم گر پيل مستكـه بي فره اورنگ شاهي مـبادبرفـتـند گردان فرخـنده راي برفـتـند گردان فرخـنده راي
يكي داسـتان راند از هفتـخوانز راه و ز آموزش گرگـسارزبان و روان پر ز گـفـتار تـلـخسراپرده و خيمـه زد با سـپاهمي و رود و رامشگران خواستـندنشـسـتـند بر خوان شاه رمهز گشتاسپ آنگه سخن در برگرفتشود داغ دل پيش اسـفـندياردمادم ببـسـتـند بر گرگـساررسانـم ترا من به تاج و به تخـتبـگويي همه شهر تركان تراستبـه خورشيد تابان برآرم تراهـم آنرا كـه پيوند فرزند تسـتنـگيرد بر مـن دروغـت فروغدل انجـمـن گردد از تو بـه بيمكـه اي نامور فرخ اسـفـنديارتو آن كن كه از پادشاهي سزاستكه آن مرز ازين بوم ايران جداستكدام آنـك ازو هسـت بيم و گزندز بالاي دژ هرچ داني بـگويكـه اي شيردل خسرو شـهرياركـه ارجاسپ خواندش پيكارستانگر ايدون خورش تنگ باشد بـه راهفرود آمدن را نيابي تو جايبهشتـم بـه رويين دژ آيد سپاهكـه از چنگشان كـس نيابد رهافزونـسـت از اژدهاي دليريكي را نـگون اندر آرد بـه چاهكـه چون باد خيزد به درد درخـتنه دژ ديد ازان سان كسي نه شنيدبدو در فراوان سـليح و سـپاهكـه از ديدنـش خيره گردد روانچو آيد بـه هامون ز بـهر شـكارز هامون نيايدش چيزي بـه كاردرخـت برومـند و هـم آسيازماني بـپيچيد و دم دركـشيدبـه گيتي به از راه كوتاه نيسـتكه اين هفتخوان هرگز اي شهريارمـگر كز تن خويش كردست بسبـبيني دل و زور آهرمـنيكـه بايد ز پيكار او راه جـسـتكـه اين نامور مرد ناباك دارنر و ماده هريك چو پيلي سـترگبر و كـتـف فربـه و لاغر ميانهـمي رزم شيران كـند آرزويبـه خرگاه بردند ناسودمـندبـه سر بر نظاره بران جشنـگاههوا با زمين نيز بـگـشاد راززمين آهـنين شد سپهر آبـنوسهـمي رفـت با لشكر آباد و شادز لـشـكر يكي نامور برگزيدسـپـه را ز دشمن نگـهدار بودهـمي پيچـم از گفته گرگـساربدين كـهـتران بد نيايد سزدببـسـت از بر پشت شبرنگ تنگچـه گرگ آن سرافراز پيل سترگميان يلي چـنـگ و گوپال اويدو پيل سرافراز و دو جنـگـجويبـغريد بر سان غرنده شيربـه تـندي كمان سواران گرفتنيامد يكي پيش او تـن درسـتبديد آنك دد سست برگشـت كارعـنان را گران كرد و سر دركشيدگل انگيخت از خون ايشان ز خاكبـه يزدان نـمود او ز بيچارگيبران خارستان پاك جايي بجسـتدلي پر ز درد و سري پر ز گردتو دادي مرا هوش و زور و هـنرتو باشي به هر نيك و بد رهنمايبديدند يل را بـه جاي نـمازسپـه يكـسر انديشه اندر گرفتكه جاويد باد اين دل و تيغ و دستبزرگي و رسـم سـپاهي مـبادبرابر كـشيدند پرده سراي برابر كـشيدند پرده سراي