شماره 4 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 4





  • بـفرمود تا پيش او گرگـسار
    سـه جام مي لعـل فامـش بداد
    بدو گـفـت كاي مرد بدبخـت خوار
    بدو گـفـت كاي شاه برتر منـش
    چو آتـش بـه پيكار بـشـتافـتي
    نداني كـه فردا چـه آيدت پيش
    از ايدر چو فردا بـه مـنزل رسي
    يكي اژدها پيشـت آيد دژم
    هـمي آتـش افروزد از كام اوي
    ازين راه گر بازگردي رواسـت
    دريغـت نيايد هـمي خويشـتـن
    چـنين داد پاسـخ كه اي بدنـشان
    بـبيني كـه از چنـگ مـن اژدها
    بـفرمود تا درگران آورند
    يكي نـغز گردون چوبين بـساخـت
    بـه سر بر يكي گرد صـندوق نـغز
    بـه صـندوق در مرد ديهيم جوي
    نشـسـت آزمون را به صندوق شاه
    زره دار با خـنـجر كابـلي
    چو شد جنـگ آن اژدها ساخـتـه
    جـهان گشت چون روي زنگي سياه
    نـشـسـت از بر شولك اسفنديار
    دگر روز چون گشت روشـن جـهان
    پـشوتـن بيامد سوي نامـجوي
    بـپوشيد خـفـتان جـهاندار گرد
    بياورد گردون و صـندوق شير
    دو اسـپ گرانـمايه بستـه بر اوي
    ز دور اژدها بانـگ گردون شـنيد
    ز جاي اندرآمد چو كوه سياه
    دو چشمش چو دو چشمه تابان ز خون
    چو اسـفـنديار آن شگفـتي بديد
    هـمي جسـت اسپ از گزندش رها
    دهـن باز كرده چو كوهي سياه
    فرو برد اسـپان چو كوهي سياه
    فرو برد اسـپان و گردون بـه دم
    بـه كامـش چو تيغ اندرآمد بـماند
    نـه بيرون توانـسـت كردن ز كام
    ز گردون و آن تيغـها شد غـمي
    برآمد ز صـندوق مرد دلير
    بـه شمشير مغزش همي كرد چاك
    ازان دود برنده بيهوش گـشـت
    پـشوتـن بيامد هـم اندر زمان
    جـهانـجوي چون چشمـها باز كرد
    كـه بيهوش گشتم مـن از دود زهر
    ازان خاك برخاسـت و شد سوي آب
    ز گـنـجور خود جامـه نو بجسـت
    بيامد بـه پيش خداوند پاك
    هـمي گفت كين اژدها را كه كشت
    سـپاهـش هـمـه خواندند آفرين نـهادند و گـفـتـند با كردگار
    نـهادند و گـفـتـند با كردگار



  • بيامد بدانديش و بد روزگار
    چو آهرمـن از جام مي گشـت شاد
    كـه فردا چـه پيش آورد روزگار
    ز تو دور بادا بد بدكـنـش
    چـنين بر بـلاها گذر يافـتي
    ببـخـشاي بر بخـت بيدار خويش
    يكي كار پيش است ازين يك بـسي
    كـه ماهي برآرد ز دريا بـه دم
    يكي كوه خاراسـت اندام اوي
    روانـت برين پـند مـن بر گواسـت
    سـپاهي شده زين نشان انجمـن
    بـه بـندت همي برد خواهم كشان
    ز شـمـشير تيزم نيابد رها
    سزاوار چوب گران آورند
    بـه گرد اندرش تيغها در نـشاخـت
    بياراسـت آن درگر پاك مـغز
    دو اسـپ گرانمايه بسـت اندر اوي
    زماني هـمي راند اسـپان بـه راه
    بـه سر بر نـهاده كـلاه يلي
    جـهانـجوي زين رنـج پرداخـتـه
    ز برج حـمـل تاج بـنـمود ماه
    برفـت از پسـش لـشـكر نامدار
    درفـش شـب تيره شد در نـهان
    پـسر با برادر هـمي پيش اوي
    سـپـه را بـه فرخ پشوتن سـپرد
    نـشـسـت اندرو شـهريار دلير
    سوي اژدها تيز بـنـهاد روي
    خراميدن اسـپ جـنـگي بديد
    تو گفـتي كـه تاريك شد چرخ و ماه
    هـمي آتـش آمد ز كامـش برون
    بـه يزدان پـناهيد و دم دركـشيد
    بـه دم دركـشيد اسـپ را اژدها
    هـمي كرد غران بدو در نـگاه
    هـمي كرد غران بدو در نـگاه
    بـه صـندوق در گشت جنـگي دژم
    چو درياي خون از دهان برفـشاند
    چو شمـشير بد تيغ و كامـش نيام
    بـه زور اندر آورد لـخـتي كـمي
    يكي تيز شمـشير در چـنـگ شير
    هـمي دود زهرش برآمد ز خاك
    بيفـتاد و بي مغز و بي توش گشـت
    بـه نزديك آن نامدار جـهان
    بـه گردان گردنـكـش آواز كرد
    ز زخـمـش نيامد مرا هيچ بـهر
    چو مردي كه بيهوش گردد بـه خواب
    بـه آب اندر آمد سر و تن بشسـت
    هـمي گشت پيچان و گريان به خاك
    مـگر آنـك بودش جهاندار پشـت
    هـمـه پيش دادار سر بر زمين توي پاك و بي عيب و پروردگار
    توي پاك و بي عيب و پروردگار


/ 675