شماره 5 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 5





  • ازان كار پر درد شد گرگـسار
    سراپرده زد بر لـب آن شاه
    مي و رود بر خوان و ميخواره خواست
    بـفرمود تا داغ دل گرگـسار
    مي خـسرواني سه جامـش بداد
    بدو گـفـت كاي بد تـن بي بـها
    ازين پـس بـه منزل چـه پيش آيدم
    بدو گـفـت كاي شاه پيروزگر
    تو فردا چو در مـنزل آيي فرود
    كـه ديدسـت زين پيش لشكر بسي
    چو خواهد بيابان چو دريا كـند
    ورا غول خوانـند شاهان بـه نام
    بـه پيروزي اژدها باز گرد
    جهانـجوي گفـت اي بد شوخ روي
    كـه مـن با زن جادوان آن كـنـم
    بـه پيروزي دادده يك خداي
    چو پيراهـن زرد پوشيد روز
    سـپـه برگرفـت و بـنـه بر نهاد
    شـب تيره لشكر هـمي راند شاه
    چو ياقوت شد روي برج بره
    سـپـه را هـمـه بر پشوتن سپرد
    يكي ساخـتـه نيز تنبور خواسـت
    يكي بيشـه يي ديد همچون بهشـت
    نديد از درخـت اندرو آفـتاب
    فرود آمد از بارگي چون سزيد
    يكي جام زرين بـه كـف برنـهاد
    هـمانـگاه تـنـبور را برگرفـت
    هـمي گفـت بداخـتر اسفـنديار
    نـبيند جز از شير و نر اژدها
    نيابد هـمي زين جـهان بـهره يي
    بيابـم ز يزدان هـمي كام دل
    بـه بالا چو سرو و چو خورشيد روي
    زن جادو آواز اسـفـنديار
    چـنين گـفـت كامد هژبري به دام
    پر آژنـگ رويي بي آيين و زشـت
    بـسان يكي ترك شد خوب روي
    بيامد بـه نزديك اسـفـنديار
    جـهانـجوي چون روي او را بديد
    چـنين گفـت كاي دادگر يك خداي
    بجستـم هـم اكـنون پري چهره يي
    بداد آفرينـنده داد و راد
    يكي جام پر باده مـشـك بوي
    يكي نـغز پولاد زنـجير داشـت
    بـه بازوش در بسته بد زردهـشـت
    بدان آهـن از جان اسـفـنديار
    بينداخـت زنـجير در گردنـش
    زن جادو از خويشـتـن شير كرد
    بدو گـفـت بر مـن نياري گزند
    بياراي زان سان كه هسـتي رخـت
    بـه زنـجير شد گـنده پيري تـباه
    يكي تيز خـنـجر بزد بر سرش
    چو جادو بمرد آسمان تيره گـشـت
    يكي باد و گردي برآمد سياه
    بـه بالا برآمد جـهانـجوي مرد
    پـشوتـن بيامد هـمي با سـپاه
    نـه با زخـم تو پاي دارد نهـنـگ
    بـه گيتي بـماناد يل سرفراز يكي آتـش از تارك گرگـسار
    يكي آتـش از تارك گرگـسار



  • كـجا زنده شد مرده اسـفـنديار
    هـمـه خيمـه ها گردش اندر سپاه
    بـه ياد جـهاندار بر پاي خاسـت
    بيامد نوان پيش اسـفـنديار
    بـخـنديد و زان اژدها كرد ياد
    بـبين اين دماهـنـج نر اژدها
    كـجا رنـج و تيمار بيش آيدم
    هـمي يابي از اخـتر نيك بر
    بـه پيشـت زن جادو آرد درود
    نـكردسـت پيچان روان از كـسي
    بـه بالاي خورشيد پـهـنا كـند
    بـه روز جواني مرو پيش دام
    نـبايد كـه نام اندرآري بـه گرد
    ز مـن هرچ بيني تو فردا بـگوي
    كـه پـشـت و دل جادوان بشكنم
    سر جاودان اندر آرم بـه پاي
    سوي باخـتر گـشـت گيتي فروز
    ز يزدان نيكي دهـش كرد ياد
    چو خورشيد بـفروخـت زرين كـلاه
    بـخـنديد روي زمين يكـسره
    يكي جام زرين پر از مي بـبرد
    هـمي رزم پيش آمدش سور خواست
    تو گفـتي سپـهر اندرو لاله كشـت
    بـه هر جاي بر چشمه يي چون گلاب
    ز بيشـه لـب چشـمـه يي برگزيد
    چو دانست كز مي دلش گشـت شاد
    سراييدن و نالـه اندر گرفـت
    كـه هرگز نـبيند مي و ميگـسار
    ز چـنـگ بـلاها نيابد رها
    بـه ديدار فرخ پري چـهره يي
    مرا گر دهد چـهره دلـگـسـل
    فروهشـتـه از مشـك تا پاي موي
    چو بشـنيد شد چون گل اندر بـهار
    ابا چامـه و رود و پر كرده جام
    بدان تيرگي جادويها نوشـت
    چو ديباي چيني رخ از مـشـك موي
    نـشـسـت از بر سـبزه و جويبار
    سرود و مي و رود برتر كـشيد
    بـه كوه و بيابان توي رهـنـماي
    بـه تـن شـهره يي زو مرا بهره يي
    مرا پاك جام و پرسـتـنده داد
    بدو داد تا لـعـل گرددش روي
    نـهان كرده از جادو آژير داشـت
    بگـشـتاسـپ آورده بود از بهشت
    نـبردي گـماني بـه بد روزگار
    بران سان كـه نيرو ببرد از تـنـش
    جهانـجوي آهنـگ شمـشير كرد
    اگر آهـنين كوه گردي بـلـند
    بـه شـمـشير يازم كنون پاسخت
    سر و موي چون برف و رنـگي سياه
    مـبادا كـه بيني سرش گر برش
    بران سان كه چشم اندران خيره گشت
    بـپوشيد ديدار خورشيد و ماه
    چو رعد خروشان يكي نـعره كرد
    چـنين گـفـت كاي نامبردار شاه
    نـه ترك و نه جادو نه شير و پلنـگ
    جـهان را بـه مـهر تو بادا نياز برآمد ز پيكار اسـفـنديار
    برآمد ز پيكار اسـفـنديار


/ 675