شماره 6 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 6





  • جـهانـجوي پيش جـهان آفرين
    بران بيشـه اندر سراپرده زد
    بـه دژخيم فرمود پـس شـهريار
    بـبردند پيش يل اسـفـنديار
    سـه جام مي خـسروانيش داد
    بدو گفت كاي ترك برگشته بخـت
    كـه گفـتي كه لشكر به دريا برد
    دگر منزل اكنون چه بينم شگفـت
    چـنين داد پاسـخ ورا گرگـسار
    بدين مـنزلـت كار دشوارتر
    يكي كوه بيني سراندر هوا
    كـه سيمرغ گويد ورا كارجوي
    اگر پيل بيند برآرد بـه ابر
    نـبيند ز برداشـتـن هيچ رنـج
    دو بچـه است با او بـه بالاي او
    چو او بر هوا رفت و گـسـترد پر
    اگر بازگردي بود سودمـند
    ازو در بخنديد و گفت اي شگفـت
    بـبرم بـه شمشير هندي برش
    چو خورشيد تابنده بنمود پـشـت
    سر جنگـجويان سپـه برگرفـت
    همـه شب همي راند با خود گروه
    چراغ زمان و زمين تازه كرد
    همان اسپ و گردون و صندوق برد
    هـمي رفـت چون باد فرمانروا
    بران سايه بر اسپ و گردون بداشت
    هـمي آفرين خواند بر يك خداي
    چو سيمرغ از دور صـندوق ديد
    ز كوه اندر آمد چو ابري سياه
    بدان بد كه گردون بگيرد به چنـگ
    بران تيغـها زد دو پا و دو پر
    بـه چنـگ و به منقار چندي تپيد
    چو ديدند سيمرغ را بـچـگان
    چـنان بردميدند ازان جايگاه
    چو سيمرغ زان تيغها گشت سست
    ز صـندوق بيرون شد اسفـنديار
    زره در بر و تيغ هندي به چـنـگ
    هـمي زد برو تيغ تا پاره گشـت
    بيامد بـه پيش خداوند ماه
    چـنين گـفـت كاي داور دادگر
    تو بردي پي جاودان را ز جاي
    هـم آنـگـه خروش آمد از كرناي
    سـليح برادر سـپاه و پـسر
    ازان كشته كـس روي هامون نديد
    زمين كوه تا كوه پر پر بود
    بديدند پر خون تـن شاه را
    هـمي آفرين خواندندش سران
    شـنيد آن سخن در زمان گرگسار
    تنـش گشت لرزان و رخساره زرد
    سراپرده زد شـهريار جوان زمين را بـه ديبا بياراسـتـند
    زمين را بـه ديبا بياراسـتـند



  • بـماليد چـندي رخ اندر زمين
    نـهادند خواني چـنانـچون سزد
    كـه آرند بدبخـت را بستـه خوار
    چو ديدار او ديد پـس شـهريار
    بـبد گرگـسار از مي لعـل شاد
    سر پير جادو بـبين از درخـت
    سر خويش را بر ريا برد
    كزين جادو اندازه بايد گرفـت
    كـه اي پيل جنـگي گـه كارزار
    گراينده تر باش و بيدارتر
    برو بر يكي مرغ فرمانروا
    چو پرنده كوهيسـت پيكارجوي
    ز دريا نهنگ و به خـشـكي هژبر
    تو او را چو گرگ و چو جادو مسنج
    هـمان راي پيوسـتـه با راي او
    ندارد زمين هوش و خورشيد فر
    نيازي بـه سيمرغ و كوه بـلـند
    بـه پيكان بدوزم من او را دو كفت
    بـه خاك اندر آرم ز بالا سرش
    دل خاور از پشت او شد درشـت
    سخنـهاي سيمرغ در سر گرفت
    چو خورشيد تابان برآمد ز كوه
    در و دشـت بر ديگر اندازه كرد
    سـپـه را به سالار لشكر سپرد
    يكي كوه ديدش سراندر هوا
    روان را به انديشه اندر گماشـت
    كـه گيتي به فرمان او شد به پاي
    پسـش لـشـكر و ناله بوق ديد
    نـه خورشيد بد نيز روشن نه ماه
    بران سان كه نخچير گيرد پلـنـگ
    نـماند ايچ سيمرغ را زيب و فر
    چو تـنـگ اندر آمد فرو آرميد
    خروشان و خون از دو ديده چـكان
    كـه از سهمشان ديده گم كرد راه
    به خوناب صندوق و گردون بشست
    بـغريد با آلـت كارزار
    چـه زود آورد مرغ پيش نهـنـگ
    چـنان چاره گر مرغ بيچاره گشت
    كـه او داد بر هر ددي دستـگاه
    خداوند پاكي و زور و هـنر
    تو بودي بدين نيكيم رهـنـماي
    پـشوتـن بياورد پرده سراي
    بزرگان ايران و تاج و كـمر
    جر اندام جـنـگاور و خون نديد
    ز پرش هـمـه دشـت پر فر بود
    كـجا خيره كردي بـه رخ ماه را
    سواران جـنـگي و كـنداوران
    كـه پيروز شد نامور شـهريار
    هـمي رفـت پويان و دل پر ز درد
    بـه گردش دليران روشـن روان نشستند بر خوان و مي خواستند
    نشستند بر خوان و مي خواستند


/ 675