شماره 7 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 7





  • ازان پـس بـفرمود تا گرگـسار
    بدادش سـه جام دمادم نـبيد
    بدو گـفـت كاي بد تـن بدنـهان
    نـه سيمرغ پيدا نـه شير و نـه گرگ
    بـه مـنزل كـه انـگيزد اين بار شور
    بـه آواز گـفـت آن زمان گرگـسار
    اگر باز گردي نـباشد شـگـفـت
    ترا يار بود ايزد اي نيكـبـخـت
    يكي كار پيشـسـت فردا كـه مرد
    نـه گرز و كـمان ياد آيد نـه تيغ
    بـه بالاي يك نيزه برف آيدت
    بـماني تو با لـشـكر نامدار
    اگر بازگردي نـباشد شـگـفـت
    هـمي ويژه در خون لـشـكر شوي
    مرا اين درسـتـسـت كز باد سـخـت
    ازان پـس كـه اندر بيابان رسي
    هـمـه ريگ تفتـسـت گر خاك و شخ
    نـبيني بـه جايي يكي قـطره آب
    نـه بر خاك او شير يابد گذر
    نـه بر شـخ و ريگـش برويد گيا
    براني برين گونـه فرسـنـگ چـل
    وزانـجا بـه رويين دژ آيد سـپاه
    زمينـش بـه كام نياز اندر اسـت
    بـشد بامـش از ابر بارنده تر
    ز بيرون نيابد خورش چارپاي
    از ايران و توران اگر صدهزار
    نـشينـند صد سال گرداندرش
    فراوان همانـسـت و كـمـتر هـمان
    چو ايرانيان اين بد از گرگـسار
    بـگـفـتـند كاي شاه آزادمرد
    اگر گرگـسار اين سخنـها كه گـفـت
    بدين جايگـه مرگ را آمديم
    چـنين راه دشوار بـگذاشـتي
    كـس از نامداران و شاهان گرد
    كـه پيش تو آمد بدين هـفـتـخوان
    چو پيروزگر بازگردي بـه راه
    بـه راهي دگر گر شوي كينـه ساز
    بدين سان كـه گويد هـمي گرگـسار
    ازان پـس كـه پيروز گـشـتيم و شاد
    چو بـشـنيد اين گونـه زيشان سخـن
    شـما گـفـت از ايران بـه پـند آمديد
    كـجاآن همـه خـلـعـت و پـند شاه
    كـجا آن همـه عـهد و سوگند و بـند
    كـه اكـنون چـنين سسـت شد پايتان
    شـما بازگرديد پيروز و شاد
    بـه گـفـتار اين ديو ناسازگار
    از ايران نـخواهـم برين رزم كـس
    جـهاندار پيروز يار مـنـسـت
    بـه مردي نـبايد كـسي هـمرهـم
    بـه دشمـن نـمايم هـنر هرچ هست
    بيابيد هـم بي گـمان آگـهي
    كـه با دژ چـه كردم بـه دسـتان و زور
    چو ايرانيان برگـشادند چـشـم
    برفـتـند پوزش كـنان نزد شاه
    فداي تو بادا تـن و جان ما
    ز بـهر تـن شاه غـمـخواره ايم
    ز ما تا بود زنده يك نامدار
    سپـهـبد چو بـشـنيد زيشان سخـن
    بـه ايرانيان آفرين كرد و گـفـت
    گر ايدونـك گرديم پيروزگر
    نـگردد فرامـش بـه دل رنـجـتان
    هـمي راي زد تا جـهان شد خـنـك
    برآمد ز درگاه شيپور و ناي
    بـه كردار آتـش هـمي راندند
    سـپيده چو از كوه سر بركـشيد
    چو خورشيد تابان نـهان كرد روي
    بـه مـنزل رسيد آن سـپاه گران
    بـهاري يكي خوش مـنـش روز بود
    سراپرده و خيمـه فرمود كي
    هـم اندر زمان تـندباري ز كوه
    جـهان سربـسر گـشـت چون پر زاغ
    بياريد از ابر تاريك برف
    سه روز و سه شب هم بدان سان به دشت
    هوا پود گـشـت ابر چون تار شد
    بـه آواز پيش پـشوتـن بـگـفـت
    بـه مردي شدم در دم اژدها
    هـمـه پيش يزدان نيايش كـنيد
    مـگر كاين بـلاها ز ما بـگذرد
    پـشوتـن بيامد بـه پيش خداي
    نيايش ز اندازه بـگذاشـتـند
    هـمانـگـه بيامد يكي باد خوش
    چو ايرانيان را دل آمد بـه جاي
    سراپرده و خيمـه ها گـشـتـه تر
    هـمانـجا بـبودند گردان سـه روز
    سـپـهـبد گرانـمايگان را بـخواند
    چـنين گـفـت كايدر بـمانيد بار
    هرانكـس كـه هستـند سرهنگ فـش
    بـه پـنـجاه آب و خورش برنـهيد
    فزوني هـم ايدر بـمانيد بار
    بـه نيروي يزدان بيابيم دسـت
    چو نوميد گردد ز يزدان كـسي
    ازان دژ يكايك توانـگر شويد
    چو خور چادر زرد بر سركـشيد
    بـنـه برنـهادند گردان هـمـه
    چو بـگذشـت از تيره شـب يك زمان
    برآشـفـت ز آوازش اسـفـنديار
    كـه گـفـتي بدين منزلـت آب نيست
    كـنون ز آسـمان خاسـت بانگ كلنـگ
    چـنين داد پاسـخ كز ايدر سـتور
    دگر چـشـمـه آب يابي چو زهر
    چـنين گـفـت سالار كز گرگـسار ز گـفـتار او تيز لـشـكر براند
    ز گـفـتار او تيز لـشـكر براند



  • بيامد بر نامور شـهريار
    مي سرخ و جام از گـل شـنـبـليد
    نـگـه كـن بدين كردگار جـهان
    نـه آن تيز چـنـگ اژدهاي بزرگ
    بود آب و جاي گياي سـتور
    كـه اي نامور فرخ اسـفـنديار
    ز بـخـت تو اندازه بايد گرفـت
    بـه بار آمد آن خـسرواني درخـت
    نينديشد از روزگار نـبرد
    نـه بيند ره جـنـگ و راه گريغ
    بدو روز شادي شـگرف آيدت
    بـه برف اندر اي فرخ اسـفـنديار
    ز گـفـتار مـن كين نـبايد گرفـت
    بـه تـندي و بدرايي و بدخوي
    بريزد بران مرز بار درخـت
    يكي مـنزل آيد بـه فرسـنـگ سي
    برو نـگذرد مرغ و مور و مـلـخ
    زمينـش هـمي جوشد از آفـتاب
    نـه اندر هوا كرگـس تيزپر
    زمينـش روان ريگ چون توتيا
    نـه با اسـپ تاو و نـه با مرد دل
    بـبيني يك مايه ور جايگاه
    وگر باره با مـه بـه راز اندر اسـت
    كـه بد نامـش از ابر برنده تر
    ز لـشـكر نـماند سواري بـه جاي
    بيايند گردان خـنـجرگزار
    هـمي تيرباران كـنـند از برش
    چو حـلـقـه سـت بر در بد بدگـمان
    شـنيدند و گـشـتـند با درد يار
    بـگرد بال تا تواني مـگرد
    چـنين اسـت اين خود نماند نهـفـت
    نـه فرسودن ترگ را آمديم
    بـلاي دد و دام برداشـتي
    چـنين رنـجـها برنيارد شـمرد
    برين بر جـهان آفرين را بـخوان
    بـه دل شاد و خرم شوي نزد شاه
    هـمـه شـهر توران برندت نـماز
    تـن خويش را خوارمايه مدار
    نـبايد سر خويش دادن بـه باد
    شد آن تازه رويش ز گردان كـهـن
    نـه از بـهر نام بـلـند آمديد
    كـمرهاي زرين و تـخـت و كـلاه
    بـه يزدان و آن اخـتر سودمـند
    بـه ره بر پراگـنده شد رايتان
    مرا كام جز رزم جـسـتـن مـباد
    چـنين سركـشيديد از كارزار
    پـسر با برادر مرا يار بـس
    سر اخـتر اندر كـنار مـنـسـت
    اگر جان سـتانـم وگر جان دهـم
    ز مردي و پيروزي و زور دسـت
    ازين نامور فر شاهـنـشـهي
    بـه نام خداوند كيوان و هور
    بديدند چـهر ورا پر ز خـشـم
    كـه گر شاه بيند بـبـخـشد گـناه
    برين بود تا بود پيمان ما
    نـه از كوشـش و جـنـگ بيچاره ايم
    نـپيچيم يك تـن سر از كارزار
    بـپيچيد زان گـفـتـهاي كـهـن
    كـه هرگز نـماند هـنر در نـهـفـت
    ز رنـج گذشـتـه بيابيم بر
    نـماند تـهي بي گـمان گـنـجـتان
    برفـت از بر كوه باد سـبـك
    سـپـه برگرفـتـند يكـسر ز جاي
    جـهان آفرين را بـسي خواندند
    شـب آن چادر شـعر در سركـشيد
    هـمي رفـت خون در پس پشـت اوي
    هـمـه گرزداران و نيزه وران
    دل افروز يا گيتي افروز بود
    بياراسـت خوان و بياورد مي
    برآمد كـه شد نامور زان سـتوه
    ندانـسـت كـس باز هامون ز زاغ
    زميني پر از برف و بادي شـگرف
    دم باد ز اندازه اندر گذشـت
    سـپـهـبد ازان كار بيچار شد
    كـه اين كار ما گشـت با درد جـفـت
    كـنون زور كردن نيارد بـها
    بـخوانيد و او را سـتايش كـنيد
    كزين پـس كـسي مان به كس نشـمرد
    كـه او بود بر نيكويي رهـنـماي
    هـمـه در زمان دسـت برداشـتـند
    بـبرد ابر و روي هوا گـشـت كـش
    بـبودند بر پيش يزدان بـه پاي
    ز سرما كـسي را نـبد پاي و پر
    چـهارم چو بـفروخـت گيتي فروز
    بـسي داسـتانـهاي نيكو براند
    مداريد جز آلـت كارزار
    كـه باشد ورا باره صد آب كـش
    دگر آلـت گـسـترش بر نـهيد
    مـگر آنـچ بايد بدان كارزار
    بدان بدكـنـش مردم بـت پرسـت
    ازو نيك بـخـتي نيايد بـسي
    هـمـه پاك با گـنـج و افـسر شويد
    بـبد باخـتر چون گـل شـنـبـليد
    برفـتـند با شـهريار رمـه
    خروش كـلـنـگ آمد از آسـمان
    پيامي فرسـتاد زي گرگـسار
    هـمان جاي آرامـش و خواب نيسـت
    دل ما چرا كردي از آب تـنـگ
    نيابد مـگر چـشـمـه آب شور
    كزان آب مرغ و ددان راسـت بـهر
    يكي راهـبر ساخـتـم كينـه دار جـهاندار نيكي دهـش را بـخواند
    جـهاندار نيكي دهـش را بـخواند


/ 675