شماره 8 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 8





  • چو يك پاس بگذشت از تيره شـب
    بـخـنديد بر بارگي شاه نو
    سپـهدار چون پيش لشكر كشيد
    هيوني كـه بود اندران كاروان
    همي پيش رو غرقه گشت اندر آب
    گرفتـش دو ران بر گشيدش ز گل
    بـفرمود تا گرگـسار نژند
    بدو گـفـت كاي ريمن گرگـسار
    نگـفـتي كـه ايدر نيابي تو آب
    چرا كردي اي بدتـن از آب خاك
    چـنين داد پاسخ كه مرگ سـپاه
    چـه بينـم همي از تو جز پاي بند
    سپهـبد بخـنديد و بگشاد چشم
    بدو گفـت كاي كم خرد گرگـسار
    بـه رويين دژت بر سپهبد كـنـم
    همـه پادشاهي سراسر تراست
    نيازارم آن را كـه فرزند تـسـت
    چو بشـنيد گفـتار او گرگـسار
    ز گـفـتار او ماند اندر شگفـت
    بدو گفت شاه آنچ گفتي گذشـت
    گذرگاه اين آب دريا كـجاسـت
    بدو گـفـت با آهـن از آبـگير
    تهـمـتـن فروماند اندر شگفت
    بـه درياي آب اندرون گرگـسار
    سپـهـبد بـفرمود تا مشگ آب
    بـه دريا سـبـك بار شد بارگي
    چو آمد به خشكي سپاه و بـنـه
    بـه نزديك رويين دژ آمد سـپاه
    سر جنگجويان به خوردن نشسـت
    بـفرمود تا جوشن و خود و گـبر
    گـشاده بـفرمود تا گرگـسار
    بدو گفـت كاكنون گذشـتي ز بد
    چو از تن بـبرم سر ارجاسـپ را
    چو كـهرم كـه از خون فرشيدورد
    دگر اندريمان كـه پيروز گـشـت
    سرانـشان بـبرم بـه كين نيا
    هـمـه گورشان كام شيران كنم
    سراسر بدوزم جـگرشان بـه تير
    ترا شاد خوانيم ازين گر دژم
    دل گرگـسار اندران تـنـگ شد
    بدو گـفـت تا چند گويي چـنين
    هـمـه اخـتر بد به جان تو باد
    بـه خاك اندر افگنده پر خون تنت
    ز گـفـتار او تير شد نامدار
    يكي تيغ هـندي بزد بر سرش
    بـه دريا فگـندش هـم اندر زمان
    وزان جايگـه باره را بر نشسـت
    بـه بالا برآمد بـه دژ بـنـگريد
    سـه فرسـنـگ بالا و پهنا چهل
    بـه پـهـناي ديوار او بر سوار
    چو اسفـنديار آن شگفـتي بديد
    چـنين گفـت كاين را نشايد ستد
    دريغ اين هـمـه رنـج و پيكار ما
    بـه گرد بيابان همـه بـنـگريد
    هـمي رفت پيش اندرون چار سگ
    ز بالا فرود آمد اسـفـنديار
    بـپرسيد و گـفـت اين دژ نامدار
    ز ارجاسـپ چندي سخـن راندند
    كـه بالا و پـهـناي دژ را بـبين
    بدو اندرون تيغ زن سي هزار
    همـه پيش ارجاسپ چون بنده اند
    خورش هست چندانك اندازه نيست
    اگر در بـبـندد بـه ده سال شاه
    اگر خواهد از چين و ماچين سوار
    نيازش نيابد به چيزي بـه كـس چو گفتند او تيغ هندي به مشـت
    چو گفتند او تيغ هندي به مشـت



  • بـه پيش اندر آمد خروش جلـب
    ز دم سـپـه رفـت تا پيش رو
    يكي ژرف درياي بي بـن بديد
    كـجا پيش رو داشـتي ساروان
    سپـهـبد بزد چنگ هم در شتاب
    بـترسيد بدخواه ترك چـگـل
    شود داغ دل پيش بر پاي بـند
    گرفـتار بر دسـت اسـفـنديار
    بـسوزد ترا تابـش آفـتاب
    سـپـه را همه كرده بودي هلاك
    مرا روشناييسـت چون هور و ماه
    چـه خواهـم ترا جز بـلا و گزند
    فرو ماند زان ترك و بفزود خشـم
    چو پيروز گردم مـن از كارزار
    مـبادا كـه هرگز بـتو بد كنـم
    چو با ما كني در سخن راه راست
    هـم آن را كه از دوده پيوند تست
    پراميد شد جانـش از شـهريار
    زمين را بـبوسيد و پوزش گرفـت
    ز گفتار خامت نگشت آب دشـت
    بـبايد نـمودن بـه ما راه راست
    نيابد گذر پر و پيكان تير
    هـم اندر زمان بـند او برگرفـت
    بيامد هيوني گرفـتـه مـهار
    بريزند در آب و در ماهـتاب
    سـپاه اندر آمد بـه يكـبارگي
    بـبد ميسره راسـت با ميمنـه
    چـنان شد كه فرسنگ ده ماند راه
    پرستـنده شد جام باده به دست
    بـبردند با تيغ پيش هژبر
    بيامد بـه پيش يل اسـفـنديار
    ز تو خوبي و راست گفـتـن سزد
    درخـشان كنـم جان لهراسپ را
    دل لـشـكري كرد پر خون و درد
    بكشت از دليران ما سي و هشت
    پديد آرم از هر دري كيميا
    بـه كام دليران ايران كـنـم
    بيارم زن و كودكانـشان اسير
    بـگوي آنچ داري به دل بيش و كم
    روان و زبانـش پر آژنـگ شد
    كـه بر تو مـبادا بـه داد آفرين
    بريده بـه خـنـجر ميان تو باد
    زمين بـسـتر و گرد پيراهـنـت
    برآشـفـت با تنـگدل گرگـسار
    ز تارك بـه دو نيم شد تا برش
    خور ماهيان شد تـن بدگـمان
    بـه تـندي ميان يلي را ببسـت
    يكي ساده دژ آهـنين باره ديد
    بـجاي نديد اندر او آب و گـل
    برفـتي برابر بروبر چـهار
    يكي باد سرد از جـگر بركـشيد
    بد آمد بـه روي مـن از راه بد
    پـشيماني آمد هـمـه كار ما
    دو ترك اندران دشـت پوينده ديد
    سـگاني كـه گيرند آهو به تـگ
    بـه چـنـگ اندرون نيزه كارزار
    چـه جايت و چندست بر وي سوار
    هـمـه دفـتر دژ برو خواندند
    دري سوي ايران دگر سوي چين
    سواران گردنـكـش و نامدار
    بـه فرمان و رايش سرافگـنده اند
    به خوشه درون بار اگر تازه نيست
    خورش هست چندانك بايد سـپاه
    بيابد برش نامور صد هزار
    خورش هسـت و مردان فريادرس دو گردنكـش ساده دل را بكشـت
    دو گردنكـش ساده دل را بكشـت


/ 675