شماره 9 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 9





  • وز انـجا بيامد بـه پرده سراي
    پـشوتـن بـشد نزد اسفـنديار
    بدو گفت جنگي چنين دژ به جنـگ
    مـگر خوار گيرم تـن خويش را
    توايدر شـب و روز بيدار باش
    تـن آنـگـه شود بي گمان ارجمند
    كز انـبوه دشمن نترسد به جنـگ
    بـه جايي فريب و به جايي نـهيب
    چو بازارگاني بدين دژ شوم
    فراز آورم چاره از هر دري
    تو بي ديده بان و طـلايه مـباش
    اگر ديده بان دود بيند بـه روز
    چـنين دان كه آن كار كرد منسـت
    سـپـه را بياراي و ز ايدر بران
    درفـش مـن از دور بر پاي كـن
    بران تيز با گرزه گاوسار
    وزان جايگـه ساربان را بـخواند
    بدو گفـت صد باركـش سرخ موي
    ازو ده شـتر بار دينار كـن
    دگر پـنـج هرگونـه يي گوهران
    بياورد صـندوق هشـتاد جفـت
    صد و شـسـت مرد از يلان برگزيد
    تـني بيسـت از نامداران خويش
    بـفرمود تا بر سر كاروان
    بـه پاي اندرون كفش و در تن گليم
    سپـهـبد بـه دژ روي بنهاد تفت
    هـمي راند با نامور كاروان
    چو نزديك دژ شد برفـت او ز پيش
    چو بانـگ دراي آمد از كاروان
    بـه دژ نامدارن خـبر يافـتـند
    كـه آمد يكي مرد بازارگان
    بزرگان دژ پيش باز آمدند
    بـپرسيد هريك ز سالار بار
    چـنين داد پاسخ كه باري نخست
    توانايي خويش پيدا كـنـم
    شـتربار بـنـهاد و خود رفت پيش
    يكي طاس پر گوهر شاهوار
    كـه بر تافتـش ساعد و آسـتين
    بران طاس پوشيده تايي حرير
    بـه نزديك ارجاسپ شد چاره جوي
    چو ديدش فرو ريخت دينار و گفـت
    يكي مردم اي شاه بازارگان
    ز توران بـه خرم بـه ايران برم
    يكي كارواني شـتر با منـسـت
    هـم از گوهر و افسر و رنگ و بوي
    بـه بيرون دژ كالـه بگذاشـتـم
    اگر شاه بيند كـه اين كاروان
    بـه بخـت تو از هر بد ايمن شوم
    چـنين داد پاسخ كـه دل شاددار
    نيازاردت كـس بـه توران زمين
    بـفرمود پـس تا سراي فراخ
    بـه رويين دژاندر مر او را دهـند
    بـسازد بران كـلـبـه بازارگاه
    برفـتـند و صندوقـها را به پشت
    يكي مرد بـخرد بپرسيد و گـفـت
    كشـنده بدو گفت ما هوش خويش
    يكي كلبـه برساخـت اسفـنديار
    ز هر سو فراوان خريدار خاسـت
    بـبود آن شـب و بامداد پـگاه
    ز دينار وز مشك و ديبا سه تـخـت
    بيامد بـبوسيد روي زمين
    چـنين گفـت كاين مايه ور كاروان
    بدو اندرون ياره و افـسرسـت
    بـگويد بـه گـنـجور تا خواسته
    اگر هيچ شايستـه بيند به گـنـج
    پذيرفـتـن از شـهريار زمين
    بـخـنديد ارجاسـپ و بنواختش
    چـه نامي بدو گـفـت خراد نام
    بـه خراد گـفـت اي رد زاد مرد
    ز دربان نـبايد ترا بار خواسـت
    ازان پـس بـپرسيدش از رنـج راه
    چـنين داد پاسخ كه من ماه پنـج
    بدو گـفـت از كار اسـفـنديار
    چـنين داد پاسخ كـه اي نيك خوي
    يكي گـفـت كاسـفـنديار از پدر
    دگر گـفـت كو از دژ گـنـبدان
    كـه رزم آزمايد بـه توران زمين
    بخـنديد ارجاسپ گفت اين سخن
    اگر كركـس آيد سوي هفتـخوان
    چو بشنيد جنگي زمين بوسـه داد
    در كـلـبـه را نامور باز كرد
    هـمي بود چندي خريد و فروخـت ز دينارگان يك درم بـسـتدي
    ز دينارگان يك درم بـسـتدي



  • ز بيگانـه پردخـت كردند جاي
    سخـن رفـت هرگونـه از كارزار
    بـه سال فراوان نيايد به چـنـگ
    يكي چاره سازم بدانديش را
    سـپـه را ز دشمن نگـهدار باش
    سزاوار شاهي و تـخـت بـلـند
    بـه كوه از پلنگ و به آب از نهنـگ
    گـهي فر و زيب و گهي در نـشيب
    نـگويم كـه شير جـهان پهـلوم
    بـخوانـم ز هر دانـشي دفـتري
    ز هر دانشي سست مايه مـباش
    شـب آتش چو خورشيد گيتي فروز
    نـه از چاره هـم نبرد منـسـت
    زره دار با خود و گرز گران
    سـپـه را به قلب اندرون جاي كن
    چـنان كـن كه خوانندت اسفنديار
    بـه پيش پشوتـن به زانو نـشاند
    بياور سرافراز با رنـگ و بوي
    دگر پـنـج ديباي چين باركـن
    يكي تـخـت زرين و تاج سران
    همـه بـند صـندوقـها در نهفت
    كزيشان نـهانـش نيايد پديد
    سرافراز و خـنـجرگزاران خويش
    بوند آن گرانـمايگان ساروان
    بـه بار اندرون گوهر و زر و سيم
    بـه كردار بازارگانان برفـت
    يلان سرافراز چون ساروان
    بديد آن دل و راي هـشيار خويش
    هـمي رفـت پيش اندرون ساروان
    فراوان بگفـتـند و بشتافـتـند
    درمـگان فرو شد بـه دينارگان
    خريدار و گردن فراز آمدند
    كزين بارها چيسـت كايد بـه كار
    بـه تـن شاه بايد كه بينم درست
    چو فرمان دهد ديده دريا كـنـم
    كـه تا چون كـند تيز بازار خويش
    ز دينار چـندي ز بـهر نـار
    يكي اسپ و دو جامـه ديباي چين
    حرير از بر و زير مـشـك و عـبير
    بـه ديبا بياراسـتـه رنـگ و بوي
    كـه با شـهرياران خرد باد جفـت
    پدر ترك و مادر ز آزادگان
    وگر سوي دشـت دليران برم
    ز پوشيدني جامه هاي نشـسـت
    فروشـنده ام هـم خريدار جوي
    جـهان در پـناه تو پـنداشـتـم
    بـه دروازه دژ كـشد ساروان
    بدين سايه مـهر تو بـغـنوم
    ز هر بد تـن خويش آزاد دار
    هـمان گر گرايي به ماچين و چين
    بـه دژ بر يكي كلبـه در پيش كاخ
    هـمـه بارش از دشت بر سر نهند
    هـمي داردش ايمـن اندر پـناه
    كـشيدند و ماهار اشتر به مشـت
    كـه صـندوق را چيست اندر نهفت
    نـهاديم ناچار بر دوش خويش
    بياراسـت همـچون گـل اندر بهار
    بران كلـبـه بر تيز بازار خاسـت
    ز ايوان دوان شد بـه نزديك شاه
    هـمي برد پيش اندرون نيكبخـت
    بر ارجاسـپ چـندي بـكرد آفرين
    هـمي راندم تيز با ساروان
    كـه شاه سرافراز را در خورسـت
    بـبيند همـه كلبـه آراسـتـه
    بيارد هـمانا ندارد بـه رنـج
    ز بازارگان پوزش و آفرين
    گرانـمايه تر پايگـه ساخـتـش
    جـهانـجوي با رادي و شادكام
    بـه رنـجي همي گرد پوزش مگرد
    بـه نزد من آي آنگهي كت هواست
    ز ايران و توران و كار سـپاه
    كـشيدم بـه راه اندرون درد و رنج
    بـه ايران خـبر بود وز گرگـسار
    سخـن راند زين هر كسي بارزوي
    پرآزار گـشـت و بـپيچيد سر
    سـپـه برد و شد بر ره هفتخوان
    بـخواهد به مردي ز ارجاسپ كين
    نـگويد جـهانديده مرد كـهـن
    مرا اهرمـن خوان و مردم مـخوان
    بيامد ز ايوان ارجاسـپ شاد
    ز بازارگان دژ پرآواز كرد
    همي هركسي چشم خود را بدوخت هـمي اين بران آن برين برزدي
    هـمي اين بران آن برين برزدي


/ 675