شماره 10 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 10





  • چو خورشيد تابان ز گنبد بگشـت
    دو خواهرش رفتند ز ايوان بـه كوي
    بـه نزديك اسـفـنديار آمدند
    چو اسفـنديار آن شگفـتي بديد
    شد از كار ايشان دلـش پر ز بيم
    برفـتـند هر دو بـه نزديك اوي
    بـه خواهـش گرفتـند بيچارگان
    بدو گفـت خواهر كـه اي ساروان
    كـه روز و شبان بر تو فرخـنده باد
    ز ايران و گشتاسپ و اسـفـنديار
    بدين سان دو دخـت يكي پادشا
    برهـنـه سر و پاي و دوش آبكش
    برهـنـه دوان بر سر انجـمـن
    بـگرييم چندي به خونين سرشك
    گر آگاهيت هـسـت از شـهر ما
    يكي بانـگ برزد بـه زير گـليم
    كـه اسـفـنديار از بنه خود مباد
    ز گـشـتاسـپ آن مرد بيدادگر
    نـبينيد كايد فروشـنده ام
    چو آواز بـشـنيد فرخ هـماي
    چو خواهر بدانـسـت آواز اوي
    چـنان داغ دل پيش او در بـماند
    همه جامه چاك و دو پايش به خاك
    بدانـسـت جـنـگاور پاك راي
    سـبـك روي بگشاد و ديده پرآب
    ز كار جـهان ماند اندر شگـفـت
    بديشان چنين گفت كاين روز چـند
    مـن ايدر نـه از بهر جنـگ آمدم
    كـسي را كـه دختر بود آبكـش
    پدر آسـمان باد و مادر زمين
    پـس از كلبه برخاسـت مرد جوان
    بدو گفت كاي شاه فرخـنده باش
    يكي ژرف دريا درين راه بود
    ز دريا برآمد يكي كژ باد
    بـه كشتي همه زار و گريان شديم
    پذيرفـتـم از دادگر يك خداي
    يكي بزم سازم بـه هر كـشوري
    بخواهـنده بخشـم كم و بيش را
    كـنون شاه ما را گرامي كـند
    ز لـشـكر سرافراز گردان كـه اند
    چـنين ساختستم كه مهمان كنم
    چو ارجاسپ بشـنيد زان شاد شد
    بـفرمود كانـكو گرامي ترسـت
    بـه ايوان خراد مـهـمان شوند
    بدو گـفـت شاها ردا بـخردا
    مرا خانـه تنگسـت و كاخ بلـند
    در مـهر ماه آمد آتـش كـنـم
    بدو گفـت زان راه روكت هواسـت
    بيامد دمان پـهـلوان شادكام
    بكشتـند اسـپان و چندي به ره
    ز هيزم كـه بر باره دژ كـشيد
    مي آورد چون هرچ بد خورده شد هـمـه نامدارن رفتـند مسـت
    هـمـه نامدارن رفتـند مسـت



  • خريدار بازار او در گذشـت
    غريوان و بر كفـتـها بر سـبوي
    دو ديده تر و خاكـسار آمدند
    دو رخ كرد از خواهران ناپديد
    بـپوشيد رخ را بـه زير گـليم
    ز خون برنـهاده بـه رخ بر دو جوي
    بران نامور مرد بازارگان
    نخـسـت از كـجا راندي كاروان
    همـه مـهـتران پيش تو بنده باد
    چـه آگاهي اسـت اي گو نامدار
    اسيريم در دسـت ناپارسا
    پدر شادمان روز و شب خفته خوش
    خـنـك آنـك پوشد تنش را كفن
    تو باشي بدين درد ما را پزشـك
    برين بوم ترياك شد زهر ما
    كـه لرزان شدند آن دو دختر ز بيم
    نـه آن كس بـه گيتي كزو كرد ياد
    مـبيناد چون او كـلاه و كـمر
    ز بـهر خور خويش كوشـنده ام
    بدانـسـت و آمد دلـش باز جاي
    بـپوشيد بر خويشـتـن راز اوي
    سرشـك از دو ديده به رخ برفشاند
    از ارجاسپ جانـش پر از بيم و باك
    كـه او را هـمي بازداند هـماي
    پر از خون دل و چهره چون آفـتاب
    دژم گشت و لب را به دندان گرفـت
    بداريد هر دو لـبان را بـه بـند
    بـه رنـج از پي نام و ننـگ آمدم
    پـسر در غم و باب در خواب خوش
    نـخوانـم برين روزگار آفرين
    بـه نزديك ارجاسـپ آمد دوان
    جـهاندار تا جاودان زنده باش
    كـه بازارگان زان نـه آگاه بود
    كـه مـلاح گفـت آن ندارم به ياد
    ز جان و تـن خويش بريان شديم
    كـه گر يابـم از بيم دريا رهاي
    كـه باشد بران كـشور اندر سري
    گرامي كـنـم مرد درويش را
    بدين خواهـش امروز نامي كـند
    بـه نزديك شاه جهان ارجـمـند
    وزين خواهـش آرايش جان كنـم
    سر مرد نادان پر از باد شد
    وزين لشـكر امروز نامي ترسـت
    وگر مي بود پاك مـسـتان شوند
    جـهاندار و بر موبدان موبدا
    برين باره دژ شويم ارجـمـند
    دل نامداران به مي خوش كـنـم
    بـه كاخ اندرون ميزبان پادشاست
    فراوان برآورد هيزم بـه بام
    كـشيدند بر بام دژ يكـسره
    شد از دود روي هوا ناپديد
    گـسارنده مي ورا برده شد ز مستي يكي شاخ نرگس به دست
    ز مستي يكي شاخ نرگس به دست


/ 675