شماره 11 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 11





  • شـب آمد يكي آتشي برفروخـت
    چو از ديده گـه ديده بان بـنـگريد
    ز جايي كه بد شادمان بازگـشـت
    چو از راه نزد پـشوتـن رسيد
    پشوتـن چنين گفت كز پيل و شير
    كـه چشـم بدان از تنش دور باد
    بزد ناي رويين و رويينـه خـم
    ز هامون سوي دژ بيامد سـپاه
    هـمـه زير خفـتان و خود اندرون
    بـه دژ چون خبر شد كه آمد سپاه
    هـمـه دژ پر از نام اسـفـنديار
    بـپوشيد ارجاسـپ خفتان جنگ
    بـفرمود تا كـهرم شيرگير
    بـه طرخان چنين گفت كاي سرفراز
    بـبر نامدران دژ ده هزار
    نگـه كـن كه اين جنگجويان كيند
    سرافراز طرخان بيامد دوان
    سـپـه ديد با جوشن و ساز جنگ
    سپه كـش پشوتـن به قلب اندرون
    بـه چـنـگ اندرون گرز اسفنديار
    جز اسفـنديار تـهـم را نـماند
    سـپـه ميسره ميمنـه بركشيد
    ز زخـم سنانـهاي الـماس گون
    بـه جنگ اندر آمد سپاه از دو روي
    بـشد پيش نوش آذر تيغ زن
    بيامد سرافراز طرخان برش
    چو نوش آذر او را بـه هامون بديد
    كـمرگاه طرخان بدو نيم كرد
    چـنان هـم بقلب سپه حمله برد
    بران سان دو لشكر بهم برشكسـت
    سرافراز كـهرم سوي دژ برفـت
    چـنين گفـت كـهرم به پيش پدر
    از ايران سـپاهي بيامد بزرگ
    سرافراز اسفـنديارسـت و بـس
    هـمان نيزه جنـگ دارد به چنـگ
    غمي شد دل ارجاسپ را زان سخن
    بـه تركان همه گفـت بيرون شويد
    هـمـه لـشـكر اندر ميان آوريد
    يكي زنده زيشان مـمانيد نيز همـه لـشـكر از دژ به راه آمدند
    همـه لـشـكر از دژ به راه آمدند



  • كه تفش همي آسمان را بسوخت
    بـه شـب آنـش و روز پردود ديد
    تو گفـتي كه با باد همباز گشـت
    بگـفـت آنـچ از آتـش و دود ديد
    بـه تنبـل فزونـسـت مرد دلير
    هـمـه روزگاران او سور باد
    برآمد ز در نالـه گاودم
    شد از گرد خورشيد تابان سياه
    هـمي از جگرشان بـجوشيد خون
    جـهان نيسـت پيدا ز گرد سياه
    درخـت بـلا حـنـظـل آورد بار
    بـماليد بر چنـگ بـسيار چنـگ
    برد لشكر و كوس و شمـشير وتير
    برو تيز با لـشـكري رزمـساز
    هـمـه رزم جويان خـنـجرگزار
    وزين تاخـتـن ساخـتـن برچيند
    بدين روي دژ با يكي ترجـمان
    درفـشي سيه پيكر او پـلـنـگ
    سپاهي همه دست شسته به خون
    بـه زير اندرون باره نامدار
    كـس او را بجز شاه ايران نـخواند
    چـنان شد كه كس روز روشن نديد
    تو گفـتي هـمي بارد از ابر خون
    هرانكـس كه بد گرد و پرخاشجوي
    هـمي جست پرخاش زان انجمن
    كـه از تن بـه خاك اندر آرد سرش
    بزد دسـت و تيغ از ميان بركـشيد
    دل كـهرم از درد پربيم كرد
    بزرگـش يكي بود با مرد خرد
    كـه از تير بر سركشان ابر بسـت
    گريزان و لشكر همي راند تـفـت
    كـه اي نامور شاه خورشيدفر
    بـه پيش اندرون نامداري سـترگ
    بدين دژ نيايد جزو هيچ كـس
    كـه در گنبدان دژ تو ديدي به جنگ
    كـه نو شد دگر باره كين كـهـن
    ز دژ يكـسره سوي هامون شويد
    خروش هژبر ژيان آوريد
    كـسي نام ايشان مـخوانيد نيز جـگر خسـتـه و كينه خواه آمدند
    جـگر خسـتـه و كينه خواه آمدند


/ 675