شماره 12 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 12





  • چو تاريكـتر شد شب اسـفـنديار
    سر بـند صـندوقـها برگـشاد
    كـباب و مي آورد و نوشيدني
    چو نان خورده شد هر يكي را سه جام
    چنين گفت كامشب شبي پربلاست
    بـكوشيد و پيكار مردان كـنيد
    ازان پـس يلان را به سه بـهر كرد
    يكي بـهره زيشان ميان حـصار
    دگر بـهره تا بر در دژ شوند
    سيم بـهره را گفـت از سركـشان
    كـه بودند با ما ز مي دوش مسـت
    خود و بيسـت مرد از دليران گرد
    بـه درگاه ارجاسـپ آمد دلير
    چو زخـم خروش آمد از در سراي
    ابا خواهر خويش بـه آفريد
    چو آمد بـه تنـگ اندر اسـفـنديار
    چـنين گفـت با خواهران شيرمرد
    بدانـجا كـه بازارگاه مـنـسـت
    مـباشيد با مـن بدين رزمـگاه
    بيامد يكي تيغ هندي بـه مـشـت
    همـه بارگاهـش چنان شد كه راه
    ز بـس خستـه و كشته و كوفتـه
    چو ارجاسـپ از خواب بيدار شد
    بـجوشيد ارجاسـپ از جايگاه
    بـه دسـت اندرش خنـجر آب گون
    بدو گـفـت كز مرد بازارگان
    يكي هديه آرمـت لـهراسـپي
    برآويخـت ارجاسـپ و اسفـنديار
    پياپي بـسي تيغ و خـنـجر زدند
    بـه زخم اندر ارجاسپ را كرد سست
    ز پاي اندر آمد تـن پيلوار
    چو شد كشته ارجاسـپ آزرده جان
    چـنين اسـت كردار گردنده دهر
    چـه بـندي دل اندر سراي سپنـج
    بـپردخـت ز ارجاسـپ اسفنديار
    بـفرمود تا شمـع بـفروخـتـند
    شـبـسـتان او را به خادم سپرد
    در گـنـج دينار او مـهر كرد
    بيامد سوي آخر و برنـشـسـت
    ازان تازي اسـپان كـش آمد گزين
    برفـتـند زانـجا صد و شست مرد
    هـمان خواهران را بر اسپان نشاند
    وز ايرانيان نامور مرد چـند
    چو من گفت از ايدر بـه بيرون شوم
    بـه تركان در دژ ببـنديد سـخـت
    هرانـگـه كـه آيد گمانتان كه من
    غو ديده بايد كـه از ديدگاه
    چو انـبوه گردد بـه دژ بر سـپاه
    بـه پيروزي از باره كاخ پاس
    سر شاه تركان ازان ديدگاه
    بيامد ز دژ با صد و شـسـت مرد
    چو نزد سـپاه پـشوتـن رسيد سپاهـش همه مانده زو در شگفت
    سپاهـش همه مانده زو در شگفت



  • بـپوشيد نو جامـه كارزار
    يكي تا بدان بستگان جـسـت باد
    هـمان جامـه رزم و پوشيدني
    بدادند و گـشـتـند زان شادكام
    اگر نام گيريم ز ايدر سزاسـت
    پـناه از بـلاها بـه يزدان كـنيد
    هرانكـس كـه جستند ننگ و نبرد
    كـه سازند با هركـسي كارزار
    ز پيكار و خون ريخـتـن نـغـنوند
    كـه بايد كـه يابيد زيشان نـشان
    سرانـشان بـه خنـجر ببريد پست
    بـشد تيز و ديگر بديشان سـپرد
    زره دار و غران بـه كردار شير
    دوان پيش آزادگان شد هـماي
    بـه خون مژه كرده رخ ناپديد
    دو پوشيده را ديد چون نوبـهار
    كز ايدر بـپوييد برسان گرد
    بـسي زر و سيم است و گاه منست
    اگر سر دهـم گر سـتانـم كـلاه
    كـسي را كه ديد از دليران بكشـت
    نـبود اندران نامور بارگاه
    زمين هـمـچو درياي آشوفـتـه
    ز غـلـغـل دلـش پر ز تيمار شد
    بـپوشيد خـفـتان و رومي كـلاه
    دهـن پر ز آواز و دل پر ز خون
    بيابي كـنون تيغ و دينارگان
    نـهاده برو مـهر گـشـتاسـپي
    از اندازه بـگذشـتـشان كارزار
    گـهي بر ميان گاه بر سر زدند
    نديدند بر تـنـش جايي درسـت
    جدا كردش از تـن سر اسـفـنديار
    خروشي برآمد ز كاخ زنان
    گـهي نوش يابيم ازو گاه زهر
    چو داني كـه ايدر نـماني مرنـچ
    بـه كيوان برآورد ز ايوان دمار
    بـه هر سوي ايوان همي سوختـند
    ازان جايگـه رشـتـه تايي نـبرد
    بـه ايوان نـبودش كسي هم نـبرد
    يكي تيغ هندي گرفته بـه دسـت
    بـفرمود تا برنـهادند زين
    گزيده سواران روز نـبرد
    ز درگاه ارجاسـپ لـشـكر براند
    بـه دژ ماند با ساوه ارجـمـند
    خود و نامدارن بـه هامون شوم
    مـگر يار باشد مرا نيك بـخـت
    رسيدم بدان پاك راي انـجـمـن
    كانوشـه سر و تاج گشتاسپ شاه
    گريزان و برگـشـتـه از رزمـگاه
    بداريد از پاك يزدان سـپاس
    بينداخـت بايد بـه پيش سـپاه
    خروشان و جوشان به دشـت نـبرد
    برو نامدار آفرين گـسـتريد كـه مرد جوان آن دليري گرفـت
    كـه مرد جوان آن دليري گرفـت


/ 675