شماره 13 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 13





  • چو ماه از بر تخت سيمين نشسـت
    هـمي پاسـبان برخروشيد سخت
    چو تركان شـنيدند زان سان خروش
    دل كـهرم از پاسـبان خيره شد
    چو بـشـنيد با اندريمان بگـفـت
    چـه گويي كه امشب چه شايد بدن
    كـه يارد گشادن بدين سان دو لـب
    بـبايد فرسـتاد تا هرك هـسـت
    چـه بازي كـند پاسبان روز جنـگ
    وگر دشـمـن ما بود خانـگي
    بـه آواز بد گـفـتـن و فال بد
    بدين گونـه آواز پيوسـتـه شد
    ز بـس نعره از هر سوي زين نـشان
    سپـه گـفـت كاواز بسيار گشت
    كـنون دشمـن از خانه بيرون كنيم
    دل كـهرم از پاسـبان تـنـگ شد
    بـه لشكر چنين گفت كز خواب شاه
    كـنون بي گـمان باز بايد شدن
    بزرگان چـنين روي برگاشـتـند
    پـس اندر هـمي آمد اسـفـنديار
    چو كـهرم بر باره دژ رسيد
    چـنين گفـت كاكـنون بجز رزم كار
    هـمـه تيغـها بركـشيم از نيام
    بـه چـهره چو تاب اندر آورد بخـت
    دو لـشـكر بران سان برآشوفتـند
    چـنين تا برآمد سـپيده دمان
    برفـتـند مردان اسـفـنديار
    بريده سر شاه ارجاسـپ را
    بـه پيش سـپاه اندر انداخـتـند
    خروشي برآمد ز توران سـپاه
    دو فرزند ارجاسـپ گريان شدند
    بدانسـت لشكر كه آن جنگ چيست
    بـگـفـتـند رادا دليرا سرا
    كه كشتت كه بر دشت كين كشته باد
    سـپردن كرا بايد اكـنون بـنـه
    چو ارجاسـپ پردخته شد قلبـگاه
    سـپـه را بـه مرگ آمد اكنون نياز
    ازان پـس هـمـه پيش مرگ آمدند
    ده و دار برخاسـت از رزمـگاه
    بـه هر جاي بر توده كشـتـه بود
    همـه دشـت بي تن سر و يال بود
    ز خون بر در دژ هـمي موج خاسـت
    چو اسـفـنديار اندر آمد ز جاي
    دو جـنـگي بران سان برآويختـند
    تهمـتـن كمربـند كـهرم گرفـت
    برآوردش از جاي و زد بر زمين
    دو دستـش ببستـند و بردند خوار
    هـمي گرز باريد همـچون تـگرگ
    سر از تيغ پران چو برگ از درخـت
    هـمي موج زد خون بران رزمـگاه
    نداند كـسي آرزوي جـهان
    كـسي كـش سزاوار بد بارگي
    هرانـكـس كـه شد در دم اژدها
    ز تركان چيني فراوان نـماند
    هـمـه ترگ و جوشن فرو ريختـند
    دوان پيش اسـفـنديار آمدند
    سـپـهدار خونريز و بيداد بود
    كـسي را نداد از يلان زينـهار
    بـه توران زمين شـهرياري نـماند
    سراپرده و خيمـه برداشـتـند
    بران روي دژ بر سـتاره بزد
    بزد بر در دژ دو دار بـلـند
    سر اندريمان نـگونـسار كرد
    سـپاهي برون كرد بر هر سوي
    بـفرمود تا آتـش اندر زدند
    بـه جايي دگر نامداري نـماند
    تو گـفـتي كـه ابري برآمد سياه جـهانـجوي چون كار زان گونـه ديد
    جـهانـجوي چون كار زان گونـه ديد



  • سـه پاس از شب تيره اندر گذشت
    كه گشتاسپ شاهست و پيروز بخت
    نـهادند يكـسر بـه آواز گوش
    روانـش ز آواز او تيره شد
    كـه تيره شـب آواز نتوان نهفـت
    بـبايد هـمي داسـتانـها زدن
    بـه بالين شاهي درين تيره شـب
    سرانـشان بـه خنـجر ببرند پست
    برين نامداران شود كار تـنـگ
    بـجوي هـمي روز بيگانـگي
    بـكوبيم مـغزش بـه گوپال بد
    دل كـهرم از پاسبان خسـتـه شد
    پر آواز شد گوش گردنـكـشان
    از اندازه پاسـبان برگذشـت
    ازان پـس برين چاره افسون كـنيم
    بـپيچيد و رويش پر آژنـگ شد
    دل مـن پر از رنـج شد جان تـباه
    ندانـم كزين پـس چـه شايد بدن
    بـه شـب دشـت پيكار بگذاشتند
    زره دار با گرزه گاوسار
    پـس لـشـكر ايرانيان را بديد
    چـه ماندسـت با گرد اسفـنديار
    بـه خـنـجر فرسـتاد بايد پيام
    بران نامداران بـبد كار سـخـت
    هـمي بر سر يكدگر كوفـتـند
    بزرگان چين را سرآمد زمان
    بران نامور باره شـهريار
    جـهاندار و خونيز لـهراسـپ را
    ز پيكار تركان بـپرداخـتـند
    ز سر برگرفـتـند گردان كـلاه
    چو بر آتـش تيز بريان شدند
    وزان رزم بد بر كـه بايد گريسـت
    سـپـهدار شيراوژنا مـهـترا
    برو جاودان روز برگـشـتـه باد
    درفـش كـه داريم بر ميمـنـه
    مـبادا كـلاه و مـبادا سـپاه
    ز خـلـج پر از درد شد تا طراز
    زره دار با گرز و ترگ آمدند
    هوا شد بـه كردار ابر سياه
    كـسي را كـجا روز برگشتـه بود
    بـه جاي دگر گرز و گوپال بود
    كه دانست دست چپ از دست راست
    سـپـهدار كـهرم بيفـشارد پاي
    كـه گفـتي بهمـشان برآميختـند
    مر او را ازان پـشـت زين برگرفـت
    هـمـه لـشـكرش خواندند آفرين
    پراگـنده شد لـشـكر نامدار
    زمين پر ز ترگ و هوا پر ز مرگ
    يكي ريخت خون و يكي يافت تخـت
    سري زير نـعـل و سري با كـلاه
    نـخواهد گـشادن بـمابر نـهان
    گريزان هـمي راند يكـبارگي
    بـكوشيد و هـم زو نيامد رها
    وگر ماند كـس نام ايشان نـخواند
    هـم از ديده ها خون برآميخـتـند
    هـمـه ديده چون جويبار آمدند
    سـپاهـش بـه بيدادگر شاد بود
    بكشـتـند زان خستـگان بي شمار
    ز تركان چين نامداري نـماند
    بدان خسـتـگان جاي بگذاشتـند
    چو پيدا شد از هر دري نيك و بد
    فرو هـشـت از دار پيچان كـمـند
    برادرش را نيز بر دار كرد
    بـه جايي كـه آمد نـشان گوي
    هـمـه شـهر توران بهـم بر زدند
    بـه چين و به توران سواري نـماند
    بـباريد آتـش بران رزمـگاه سران را بياورد و مي دركـشيد
    سران را بياورد و مي دركـشيد


/ 675