شماره 2 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 2





  • چـنان بد كه هر شب دو مرد جوان
    خورشـگر بـبردي بـه ايوان شاه
    بكـشـتي و مـغزش بپرداختي
    دو پاكيزه از گوهر پادشا
    يكي نام ارمايل پاكدين
    چـنان بد كـه بودند روزي به هـم
    ز بيدادگر شاه و ز لـشـكرش
    يكي گـفـت ما را بـه خواليگري
    وزان پـس يكي چاره اي ساختـن
    مـگر زين دو تن را كـه ريزند خون
    برفـتـند و خواليگري ساخـتـند
    خورش خانـه پادشاه جـهان
    چو آمد بـه هنگام خون ريخـتـن
    ازان روز بانان مردم كـشان
    زنان پيش خواليگران تاخـتـند
    پر از درد خواليگران را جـگر
    هـمي بـنـگريد اين بدان آن بدين
    از آن دو يكي را بـپرداخـتـند
    برون كرد مـغز سر گوسـفـند
    يكي را به جان داد زنهار و گـفـت
    نـگر تا نـباشي بـه آباد شـهر
    بـه جاي سرش زان سري بي بـها
    ازين گونـه هر ماهيان سي جوان
    چو گرد آمدي مرد ازيشان دويسـت
    خورشـگر بديشان بزي چند و ميش
    كـنون كرد از آن تخـمـه داد نژاد
    پـس آيين ضـحاك وارونـه خوي
    ز مردان جنـگي يكي خواسـتي
    كـجا نامور دخـتري خوبروي پرسـتـنده كرديش بر پيش خويش
    پرسـتـنده كرديش بر پيش خويش



  • چـه كهـتر چـه از تخمه پهلوان
    هـمي ساخـتي راه درمان شاه
    مران اژدها را خورش ساخـتي
    دو مرد گرانـمايه و پارسا
    دگر نام گرمايل پيشـبين
    سخـن رفت هر گونه از بيش و كم
    وزان رسـمـهاي بد اندر خورش
    بـبايد بر شاه رفـت آوري
    ز هر گونـه انديشـه انداخـتـن
    يكي را توان آوريدن برون
    خورشـها و اندازه بشـناخـتـند
    گرفـت آن دو بيدار دل در نـهان
    بـه شيرين روان اندر آويخـتـن
    گرفـتـه دو مرد جوان راكـشان
    ز بالا بـه روي اندر انداخـتـند
    پر از خون دو ديده پر از كينـه سر
    ز كردار بيداد شاه زمين
    جزين چاره اي نيز نشـناخـتـند
    بياميخـت با مـغز آن ارجـمـند
    نـگر تا بياري سر اندر نـهـفـت
    ترا از جهان دشت و كوهست بـهر
    خورش ساخـتـند از پي اژدها
    ازيشان هـمي يافـتـندي روان
    بران سان كه نشناختندي كه كيست
    سـپردي و صـحرا نـهادند پيش
    كـه ز آباد نايد بـه دل برش ياد
    چـنان بد كه چون مي بدش آرزوي
    بـه كشـتي چو با ديو برخاستي
    بـه پرده درون بود بي گـفـت گوي نـه بر رسم دين و نه بر رسم كيش
    نـه بر رسم دين و نه بر رسم كيش


/ 675