شماره 14 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 14





  • دبير جـهانديده را پيش خواند
    بر تخـت بـنـشـسـت فرخ دبير
    نخسـتين كـه نوك قلم شد سياه
    خداوند كيوان و ناهيد و هور
    خداوند پيروزي و فرهي
    خداوند جان و خداوند راي
    ازو جاودان كام گـشـتاسـپ شاد
    رسيدم بـه راهي بـه توران زمين
    اگر برگـشايم سراسر سـخـن
    چـه دسـتور باشد مرا شـهريار
    بـه ديدار او شاد و خرم شوم
    وزان چاره هايي كـه من ساخـتـم
    بـه رويين دژ ارجاسپ و كهرم نماند
    كـسي را ندادم بـه جان زينـهار
    هـمي مغز مردم خورد شير و گرگ
    فلـك روشـن از تاج گشتاسپ باد
    چو بر نامـه بر مـهر اسـفـنديار
    هيونان كـفـك افـگـن و تيزرو
    بـماند از پي پاسـخ نامـه را
    بـسي برنيامد كـه پاسـخ رسيد
    سر پاسـخ نامـه بود از نخسـت
    خرد يافـتـه مرد يزدان شـناس
    دگر گـفـت كز دادگر يك خداي
    درخـتي بكشتـم بـه باغ بهشت
    برش سرخ ياقوت و زر آمدسـت
    بـماناد تا جاودان اين درخـت
    يكي آنـك گـفـتي كـه كين نيا
    دگر آنـك گـفـتي ز خون ريختـن
    تـن شـهرياران گرامي بود
    نـگـهدار تـن باش و آن خرد
    سـه ديگر كه گفتي به جان زينـهار
    هميشـه دلـت مـهربان باد و گرم
    مـبادا ترا پيشـه خون ريخـتـن
    بـه كين برادرت بي سي و هشـت
    و ديگر كزان پير گـشـتـه نيا
    چو خون ريختـندش تو خون ريخـتي
    هـميشـه بدي شاد و بـه روزگار
    نيازسـت ما را بـه ديدار تو
    چـه نامـه بـخواني بنه بر نشان
    هيون تـگاور ز در بازگـشـت سوار هيونان چو باز آمدند
    سوار هيونان چو باز آمدند



  • ازان چاره و چـنـگ چـندي براند
    قلم خواست و قرطاس و مشك و عبير
    گرفـت آفرين بر خداوند ماه
    خداوند پيل و خداوند مور
    خداوند ديهيم و شاهـنـشـهي
    خداوند نيكي ده و رهـنـماي
    بـه مينو هـمـه ياد لهراسـپ باد
    كـه هرگز نـخوانـم برو آفرين
    سر مرد نو گردد از غـم كـهـن
    بـخوانـم برو نامـه كارزار
    ازين رنـج ديرينـه بي غـم شوم
    كـه تا دل ز كينـه بـپرداخـتـم
    جز از مويه و درد و ماتـم نـماند
    گيا در بيابان سرآورد بار
    جز از دل نـجويد پلـنـگ سـترگ
    زمين گلـشـن شاه لهراسـپ باد
    نـهادند و جسـتـند چـندي سوار
    بـه ايران فرسـتاد سالار نو
    بكـشـت آتـش مرد بدكامـه را
    يكي نامـه بد بـند بد را كـليد
    كـه پاينده بادآنـك نيكي بجسـت
    بـه نيكي ز يزدان شناسد سـپاس
    بـخواهيم كو باشدت رهـنـماي
    كزان بارورتر فريدون نـكـشـت
    هـمـه برگ او زيب و فر آمدسـت
    ترا باد شادان دل و نيك بـخـت
    بـجـسـتـم پر از چاره و كيميا
    بـه تـنـها بـه رزم اندر آويختـن
    كـه از كوشـش سخـت نامي بود
    كـه جان را بـه دانـش خرد پرورد
    ندادم كـسي را ز چـندان سوار
    پر از شرم جان لـب پر آواي نرم
    نـه بي كينـه با مهـتر آويخـتـن
    از اندازه خون ريخـتـن درگذشـت
    ز دل دور كرده بد و كيميا
    چو شيران جـنـگي برآويخـتي
    روان را خرد بادت آموزگار
    بدان پر خرد جان بيدار تو
    بدين بارگاه آي با سركـشان
    هـمـه شـهر ايران پرآواز گشـت بـه نزد تـهـمـتـن فراز آمدند
    بـه نزد تـهـمـتـن فراز آمدند


/ 675