شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید






  • ز بلبـل شـنيدم يكي داسـتان
    كـه چون مست باز آمد اسفنديار
    كـتايون قيصر كـه بد مادرش
    چو از خواب بيدار شد تيره شـب
    چـنين گـفـت با مادر اسفنديار
    مرا گفت چون كين لهراسـپ شاه
    هـمان خواهران را بياري ز بـند
    جـهان از بدان پاك بيخو كـني
    همـه پادشاهي و لشكر تراست
    كـنون چون برآرد سپـهر آفـتاب
    بـگويم پدر را سخنها كه گفـت
    وگر هيچ تاب اندر آرد بـه چـهر
    كـه بيكام او تاج بر سر نـهـم
    ترا بانوي شـهر ايران كـنـم
    غـمي شد ز گـفـتار او مادرش
    بدانـسـت كان تاج و تخت و كلاه
    بدو گـفـت كاي رنج ديده پـسر
    مـگر گنج و فرمان و راي و سپاه
    يكي تاج دارد پدر بر پـسر
    چو او بگذرد تاج و تختش تراسـت
    چـه نيكوتر از نره شير ژيان
    چـنين گـفـت با مادر اسفنديار
    كـه پيش زنان راز هرگز مـگوي
    مـكـن هيچ كاري به فرمان زن
    پر از شرم و تـشوير شد مادرش
    بـشد پيش گشتاسپ اسفنديار
    دو روز و دو شـب باده خام خورد
    سيم روز گشـتاسـپ آگاه شد
    هـمي در دل انديشه بـفزايدش
    بـخواند آن زمان شاه جاماسپ را
    برفـتـند با زيجـها بركـنار
    كـه او را بود زندگاني دراز
    بـه سر بر نهد تاج شاهنشـهي
    چو بشـنيد داناي ايران سخـن
    ز دانـش بروها پر از تاب كرد
    هـمي گفـت بد روز و بد اخترم
    مرا كاشـكي پيش فرخ زرير
    وگر خود نـكـشـتي پدر مر مرا
    ورا هـم نديدي بـه خاك اندرون
    چو اسفندياري كه از چنـگ اوي
    ز دشمن جهان سربـسر پاك كرد
    جـهان از بدانديش بيبيم كرد
    ازاين پـس غـم او ببايد كـشيد
    بدو گفت شاه اي پسـنديده مرد
    هـلا زود بشتاب و با من بـگوي
    گر او چون زرير سـپـهـبد بود
    ورا در جهان هوش بر دست كيست
    بدو گفت جاماسپ كاي شـهريار
    ورا هوش در زاولـسـتان بود
    بـه جاماسپ گفت آنگهي شهريار
    كـه گر من سر تاج شاهنشـهي
    نـبيند بر و بوم زاولـسـتان
    شود ايمـن از گردش روزگار
    چـنين داد پاسخ ستاره شـمر
    ازين بر شده تيز چـنـگ اژدها
    بـباشد هـمـه بودني بيگمان
    دل شاه زان در پرانديشـه شد بد انديشـه و گردش روزگار
    بد انديشـه و گردش روزگار



  • كـه برخواند از گفتـه باسـتان
    دژم گشـتـه از خانه شـهريار
    گرفـتـه شـب و روز اندر برش
    يكي جام مي خواست و بگشاد لب
    كـه با من همي بد كند شـهريار
    بخواهي به مردي ز ارجاسپ شاه
    كـني نام ما را به گيتي بـلـند
    بـكوشي و آرايشي نو كـني
    همان گنج با تخت و افسر تراست
    سر شاه بيدار گردد ز خواب
    ندارد ز مـن راسـتيها نهـفـت
    بـه يزدان كه بر پاي دارد سپـهر
    هـمـه كـشور ايرانيان را دهم
    بـه زور و به دل جنگ شيران كنم
    هـمـه پرنيان خار شد بر برش
    نـبـخـشد ورا نامـبردار شاه
    ز گيتي چـه جويد دل تاجور
    تو داري برين بر فزوني مـخواه
    تو داري دگر لـشـكر و بوم و بر
    بزرگي و شاهي و بختش تراست
    بـه پيش پدر بر كـمر بر ميان
    كـه نيكو زد اين داستان هوشيار
    چو گويي سخـن بازيابي بـكوي
    كـه هرگز نـبيني زني راي زن
    ز گفـتـه پـشيماني آمد برش
    هـمي بود به آرامش و ميگـسار
    بر ماهرويش دل آرام كرد
    كـه فرزند جوينده گاه شد
    هـمي تاج و تـخـت آرزو آيدش
    هـمان فال گويان لـهراسـپ را
    بـپرسيد شاه از گو اسـفـنديار
    نـشيند بـه شادي و آرام و ناز
    برو پاي دارد بـهي و مـهي
    نـگـه كرد آن زيجـهاي كهـن
    ز تيمار مژگان پر از آب كرد
    بـباريد آتـش هـمي بر سرم
    زمانـه فگـندي بـه چنگال شير
    نگشـتي بـه جاماسپ بداخترا
    بران سان فگـنده پيش پر ز خون
    بدرد دل شير ز آهـنـگ اوي
    بـه رزم اندرون نيستش هم نبرد
    تـن اژدها را بـه دو نيم كرد
    بـسي شور و تلخي ببايد چشيد
    سـخـن گوي وز راه دانش مگرد
    كزين پرسشم تلخي آمد بـه روي
    مرا زيستـن زين سپـس بد بود
    كزان درد ما را بـبايد گريسـت
    تواين روز را خوار مايه مدار
    بـه دسـت تهـم پور دستان بود
    بـه مـن بر بـگردد بد روزگار
    سـپارم بدو تاج و تخـت مـهي
    نداند كـس او را به كاولـسـتان
    بود اخـتر نيكـش آموزگار
    كـه بر چرخ گردان نيابد گذر
    بـه مردي و دانش كـه آمد رها
    نجسـتـسـت ازو مرد دانا زمان
    سرش را غم و درد هم پيشه شد هـمي بر بدي بودش آموزگار
    هـمي بر بدي بودش آموزگار


/ 675