شماره 3 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 3





  • چو بگذشت شب گرد كرده عـنان
    نـشـسـت از بر تخت زر شهريار
    هـمي بود پيشـش پرستارفـش
    چو در پيش او انجمـن شد سـپاه
    هـمـه موبدان پيش او بر رده
    پـس اسـفـنديار آن يل پيلتـن
    بدو گـفـت شاها انوشـه بدي
    سر داد و مـهر از تو پيدا شدسـت
    تو شاهي پدر مـن ترا بـنده ام
    تو داني كه ارجاسـپ از بـهر دين
    بـخوردم مـن آن سخت سوگندها
    كه هركس كه آرد به دين در شكست
    ميانـش بـه خنجر كنم به دو نيم
    وزان پس كه ارجاسپ آمد به جنـگ
    مرا خوار كردي بـه گـفـت گرزم
    ببسـتي تـن مـن بـه بند گران
    سوي گـنـبدان دژ فرسـتاديم
    بـه زاول شدي بلخ بـگذاشـتي
    بديدي هـمي تيغ ارجاسـپ را
    چو جاماسـپ آمد مرا بستـه ديد
    مرا پادشاهي پذيرفـت و تـخـت
    بدو گـفـتـم اين بـندهاي گران
    بمانـم چـنين هم به فرمان شاه
    بـه يزدان نـمايم بـه روز شـمار
    مرا گـفـت گر پند من نشـنوي
    دگر گفـت كز خون چـندان سران
    بران رزمگـه خستـه تنها بـه تير
    دگر گرد آزاده فرشيدورد
    ز تركان گريزان شده شـهريار
    نـسوزد دلـت بر چـنين كارها
    سـخـنـها جزين نيز بسيار گفت
    غـل و بند بر هم شكستم همـه
    ازيشان بكشـتـم فزون از شـمار
    گر از هفتخوان برشمارم سـخـن
    ز تـن باز كردم سر ارجاسـپ را
    زن و كودكانـش بدين بارگاه
    هـمـه نيكويها بـكردي بـه گنج
    ز بـس بـند و سوگـند و پيمان تو
    هـمي گـفـتي ار باز بينـم ترا
    سـپارم ترا افـسر و تخـت عاج
    مرا از بزرگان برين شرم خاسـت بهانـه كـنون چيست من بر چيم
    بهانـه كـنون چيست من بر چيم



  • برآورد خورشيد رخـشان سـنان
    بـشد پيش او فرخ اسـفـنديار
    پرانديشـه و دست كرده به كـش
    ز ناماوران وز گردان شاه
    ز اسپـهـبدان پيش او صـف زده
    برآورد از درد آنـگـه سـخـن
    توي بر زمين فره ايزدي
    همان تاج و تخت از تو زيبا شدست
    هـميشـه بـه راي تو پوينده ام
    بيامد چـنان با سواران چين
    بـپذرفـتـم آن ايزدي پـندها
    دلـش تاب گيرد شود بت پرسـت
    نـباشد مرا از كـسي ترس و بيم
    نـبر گشتـم از جنگ دشتي پلنگ
    كـه جام خورش خواستي روز بزم
    سـتونـها و مسـمار آهنـگران
    ز خواري بـه بدكارگان داديم
    هـمـه رزم را بزم پـنداشـتي
    فگـندي بـه خون پير لهراسپ را
    وزان بستـگيها تنـم خستـه ديد
    بران نيز چندي بكوشيد سـخـت
    بـه زنـجير و مسـمار آهنـگران
    نـخواهـم سـپاه و نخواهم كلاه
    بـنالـم ز بدگوي با كردگار
    بـسازي ابر تـخـت بر بدخوي
    سرافراز با گرزهاي گران
    هـمان خواهرانـت بـبرده اسير
    فگندسـت خستـه به دشت نبرد
    هـمي پيچد از بـند اسـفـنديار
    بدين درد و تيمار و آزارها
    كـه گفـتار با درد و غم بود جفت
    دوان آمدم نزد شاه رمـه
    ز كردار مـن شاد شد شـهريار
    هـمانا كـه هرگز نيايد بـه بـن
    برافراخـتـم نام گشـتاسـپ را
    بياوردم آن گنـج و تخـت و كـلاه
    مرا مايه خون آمد و درد و رنـج
    هـمي نـگذرم مـن ز فرمان تو
    ز روشـن روان برگزينـم ترا
    كـه هسـتي به مردي سزاوار تاج
    كـه گويند گنج و سپاهت كجاست پـس از رنـج پويان ز بـهر كيم
    پـس از رنـج پويان ز بـهر كيم


/ 675