شماره 4 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 4





  • بـه فرزند پاسخ چـنين داد شاه
    ازين بيش كردي كه گفـتي تو كار
    نبينـم هـمي دشمني در جهان
    كـه نام تو يابد نـه پيچان شود
    بـه گيتي نداري كسي را همال
    كـه او راست تا هست زاولستان
    بـه مردي همي ز آسمان بگذرد
    كـه بر پيش كاوس كي بـنده بود
    به شاهي ز گشتاسپ نارد سخن
    به گيتي مرا نيست كس هم نبرد
    سوي سيستان رفت بايد كـنون
    برهـنـه كـني تيغ و گوپال را
    زواره فرامرز را هـمـچـنين
    بـه دادار گيتي كـه او داد زور
    كه چون اين سخنها به جاي آوري
    سـپارم بـه تو تاج و تخت و كلاه
    چـنين پاسـخ آوردش اسفنديار
    هـمي دور ماني ز رستم كهـن
    تو با شاه چين جنگ جوي و نـبرد
    چـه جويي نـبرد يكي مرد پير
    ز گاه مـنوچـهر تا كيقـباد
    نـكوكارتر زو بـه ايران كـسي
    هـمي خواندندش خداوند رخش
    نـه اندر جهان نامداري نوسـت
    اگر عهد شاهان نباشد درسـت
    چـنين داد پاسخ به اسفـنديار
    هرانكـس كه از راه يزدان بگشت
    هـمانا شـنيدي كه كاوس شاه
    هـمي باسمان شد به پر عقاب
    ز هاماوران ديوزادي بـبرد
    سياوش بـه آزار او كشتـه شد
    كـسي كو ز عهد جهاندار گشت
    اگر تخـت خواهي ز من با كـلاه
    چو آن جا رسي دست رستم ببند
    زواره فرامرز و دسـتان سام
    پياده دوانـش بدين بارگاه
    ازان پس نپيچد سر از ما كـسي
    سـپـهـبد بروها پر از تاب كرد
    ترا نيست دستان و رستم بـه كار
    دريغ آيدت جاي شاهي هـمي
    ترا باد اين تـخـت و تاج كيان
    وليكـن ترا مـن يكي بـنده ام
    بدو گفت گشتاسپ تندي مكـن
    ز لشـكر گزين كـن فراوان سوار
    سـليح و سپاه و درم پيش تست
    چـه بايد مرا بي تو گنج و سـپاه
    چـنين داد پاسخ يل اسفـنديار
    گر ايدونـك آيد زمانـم فراز
    ز پيش پدر بازگشـت او بـه تاب بـه ايوان خويش اندر آمد دژم
    بـه ايوان خويش اندر آمد دژم



  • كـه از راستي بگذري نيست راه
    كـه يار تو بادا جـهان كردگار
    نـه در آشـكارا نـه اندر نـهان
    چـه پيچان همانا كه بيجان شود
    مـگر بي خرد نامور پور زال
    هـمان بست و غزنين و كاولستان
    هـمي خويشتن كهتري نشمرد
    ز كيخـسرو اندر جـهان زنده بود
    كـه او تاج نو دارد و ما كـهـن
    ز رومي و توري و آزاد مرد
    بـه كار آوري زور و بند و فـسون
    بـه بـند آوري رسـتـم زال را
    نـماني كه كس برنشيند به زين
    فروزنده اخـتر و ماه و هور
    ز من نشنوي زين سپـس داوري
    نـشانـم بر تـخـت بر پيشگاه
    كـه اي پرهـنر نامور شـهريار
    براندازه بايد كـه راني سـخـن
    ازان نامداران برانـگيز گرد
    كـه كاوس خواندي ورا شيرگير
    دل شـهرياران بدو بود شاد
    نـبودسـت كاورد نيكي بـسي
    جـهانـگير و شيراوژن و تاج بخش
    بزرگسـت و با عهد كيخسروست
    نـبايد ز گشتاسپ منشور جست
    كـه اي شير دل پرهـنر نامدار
    همان عهد او گشت چون باد دشت
    بـه فرمان ابـليس گـم كرد راه
    بـه زاري به ساري فـتاد اندر آب
    شبسـتان شاهي مر او را سپرد
    هـمـه دوده زير و زبر گشته شد
    بـه گرد در او نـشايد گذشـت
    ره سيستان گير و بركش سـپاه
    بيارش بـه بازو فگنده كـمـند
    نـبايد كـه سازند پيش تو دام
    بياور كـشان تا بـبيند سـپاه
    اگر كام اگر گـنـج يابد بـسي
    بـه شاه جهان گفـت زين بازگرد
    هـمي راه جويي به اسفـنديار
    مرا از جـهان دور خواهي هـمي
    مرا گوشه يي بس بود زين جـهان
    بـه فرمان و رايت سرافگـنده ام
    بـلـندي بيابي نژندي مـكـن
    جـهانديدگان از در كارزار
    نژندي بـه جان بدانديش تسـت
    هـمان گنج و تخت و سپاه و كلاه
    كـه لشـكر نيايد مرا خود به كار
    بـه لـشـكر ندارد جـهاندار باز
    چه از پادشاهي چه از خشم باب لـبي پر ز باد و دلي پر ز غـم
    لـبي پر ز باد و دلي پر ز غـم


/ 675