شماره 5 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 5





  • كـتايون چو بشنيد شد پر ز خشم
    چـنين گـفـت با فرخ اسنـفديار
    ز بهمـن شـنيدم كه از گلسـتان
    ببـندي هـمي رسـتـم زال را
    ز گيتي هـمي پـند مادر نيوش
    سواري كـه باشد بـه نيروي پيل
    بدرد جـگرگاه ديو سـپيد
    هـمان ماه هاماوران را بكـشـت
    هـمانا چو سـهراب ديگر سوار
    بـه چـنـگ پدر در به هنگام جنگ
    بـه كين سياوش ز افراسياب
    كـه نـفرين برين تخت و اين تاج باد
    مده از پي تاج سر را بـه باد
    پدر پير سر گـشـت و برنا توي
    سـپـه يكـسره بر تو دارند چشم
    جز از سيستان در جهان جاي هست
    مرا خاكـسار دو گيتي مـكـن
    چـنين پاسـخ آوردش اسفـنديار
    همانسـت رستـم كه داني همي
    نـكوكارتر زو بـه ايران كـسي
    چو او را به بسـتـن نـباشد روا
    وليكـن نـبايد شكستـن دلـم
    چگونـه كشـم سر ز فرمان شاه
    مرا گر بـه زاول سرآيد زمان
    چو رسـتـم بيايد به فرمان مـن
    بـباريد خون از مژه مادرش
    بدو گـفـت كاي زنده پيل ژيان
    نـباشي بـسـنده تو با پيلتـن
    مـبر پيش پيل ژيان هوش خويش
    اگر زين نشان راي تو رفتنـسـت
    بـه دوزخ مـبر كودكان را بـه پاي
    بـه مادر چنين گفت پس جنگجوي
    چو با زن پـس پرده باشد جوان
    بـه هر رزمـگـه بايد او را نـگاه
    مرا لـشـكري خود نيايد بـه كار
    ز پيش پـسر مادر مـهربان هـمـه شـب ز مهر پسر مادرش
    هـمـه شـب ز مهر پسر مادرش



  • بـه پيش پسر شد پر از آب چشـم
    كـه اي از كيان جـهان يادگار
    هـمي رفـت خواهي به زابلستان
    خداوند شـمـشير و گوپال را
    بـه بد تيز مشتاب و چندين مكوش
    ز خون رانداندر زمين جوي نيل
    ز شـمـشير او گم كـند راه شيد
    نيارسـت گفتـن كس او را درشت
    نبودسـت جـنـگي گـه كارزار
    بـه آوردگـه كشتـه شد بي درنگ
    ز خون كرد گيتي چو درياي آب
    برين كـشـتـن و شور و تاراج باد
    كـه با تاج شاهي ز مادر نزاد
    بـه زور و بـه مردي توانا توي
    ميفگـن تـن اندر بلايي به خشم
    دليري مـكـن تيز منماي دسـت
    ازين مـهربان مام بشنو سـخـن
    كـه اي مهربان اين سخـن ياددار
    هـنرهاش چون زند خواني هـمي
    نيابي و گر چـند پويي بـسي
    چـنين بد نـه خوب آيد از پادشا
    كـه چون بشكني دل ز جان بگسلم
    چـگونـه گذارم چـنين دستـگاه
    بدان سو كشد اخـترم بي گـمان
    ز مـن نشنود سرد هرگز سخـن
    هـمـه پاك بر كند موي از سرش
    هـمي خوار گيري ز نيرو روان
    از ايدر مرو بي يكي انـجـمـن
    نـهاده بدين گونـه بر دوش خويش
    هـمـه كام بدگوهر آهرمنسـت
    كـه دانا بـخواند ترا پاك راي
    كـه نابردن كودكان نيسـت روي
    بـماند منـش پسـت و تيره روان
    گذارد بـهر زخـم گوپال شاه
    جز از خويش و پيوند و چـندي سوار
    بيامد پر از درد و تيره روان ز ديده هـمي ريخـت خون بر برش
    ز ديده هـمي ريخـت خون بر برش


/ 675