شماره 7 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 7





  • بـفرمود تا بـهـمـن آمدش پيش
    بدو گفـت اسـپ سيه بر نـشين
    بـنـه بر سرت افـسر خـسروي
    بران سان كه هركـس كـه بيند ترا
    بداند كـه هسـتي تو خـسرونژاد
    بـبر پـنـج بالاي زرين سـتام
    هـم از راه تا خان رسـتـم بران
    درودش ده از ما و خوبي نـماي
    بـگويش كـه هركس كه گردد بلند
    ز دادار بايد كـه دارد سـپاس
    چو باشد فزاينده نيكويي
    بيفزايدش كامـگاري و گـنـج
    چو دوري گزيند ز كردار زشـت
    بد و نيك بر ما هـمي بـگذرد
    سرانـجام بـسـتر بود تيره خاك
    بـه گيتي هرانكس كه نيكي شناخت
    هـمان بر كـه كاري هـمان بدروي
    كـنون از تو اندازه گيريم راسـت
    كـه بـگذاشـتي ساليان بي شمار
    اگر بازجويي ز راه خرد
    كـه چـندين بزرگي و گنج و سـپاه
    ز پيش نياكان ما يافـتي
    چـه مايه جهان داشت لهراسپ شاه
    چو او شهر ايران به گشتاسـپ داد
    سوي او يكي نامه نـنوشـتـه اي
    نرفـتي بـه درگاه او بـنده وار
    ز هوشـنـگ و جـم و فريدون گرد
    هـمي رو چـنين تا سر كيقـباد
    چو گشتاسپ شه نيسـت يك نامدار
    پذيرفـت پاكيزه دين بـهي
    چو خورشيد شد راه گيهان خديو
    ازان پس كه ارجاسپ آمد به جنـگ
    ندانسـت كـس لشكرش را شمار
    يكي گورسـتان كرد بر دشـت كين
    هـمانا كـه تا رستخيز اين سخـن
    كـنون خاور او راسـت تا باخـتر
    ز توران زمين تا در هـند و روم
    ز دشـت سواران نيزه گزار
    فرسـتـندش از مرزها باژ و ساو
    ازان گـفـتـم اين با تواي پهـلوان
    نرفـتي بدان نامور بارگاه
    كراني گرفـتـسـتي اندر جـهان
    فرامـش ترا مـهـتران چون كنـند
    هميشـه همـه نيكويي خواستي
    اگر بر شـمارد كـسي رنـج تو
    ز شاهان كسي بر چـنين داسـتان
    مرا گفـت رستـم ز بس خواستـه
    به زاول نشستست و گشتست مست
    برآشـفـت يك روز و سوگـند خورد
    كـه او را بـجز بسـتـه در بارگاه
    كـنون مـن ز ايران بدين آمدم
    بـپرهيز و پيچان شو از خشـم اوي
    چو اينـجا بيايي و فرمان كـني
    بـه خورشيد رخـشان و جان زرير
    كـه مـن زين پشيمان كنم شاه را
    كـه مـن زين كه گفتم نجويم فروغ
    پـشوتـن برين بر گواي منـسـت
    هـمي جستـم از تو من آرام شاه
    پدر شـهريارسـت و مـن كهـترم
    هـمـه دوده اكـنون ببايد نشست
    زواره فرامرز و دسـتان سام
    همـه پـند مـن يك به يك بشنويد
    نـبايد كـه اين خانـه ويران شود
    چو بـسـتـه ترا نزد شاه آورم
    بـباشيم پيشـش بخواهش به پاي نـمانـم كـه بادي بـتو بر وزد
    نـمانـم كـه بادي بـتو بر وزد



  • ورا پـندها داد ز اندازه بيش
    بياراي تـن را بـه ديباي چين
    نـگارش هـمـه گوهر پـهـلوي
    ز گردنـكـشان برگزيند ترا
    كـند آفرينـنده را بر تو ياد
    سرافراز ده موبد نيك نام
    مـكـن كار بر خويشـتـن برگران
    بياراي گـفـتار و چربي فزاي
    جـهاندار وز هر بدي بي گزند
    كـه اويسـت جاويد نيكي شـناس
    بـه پرهيز دارد سر از بدخويي
    بود شادمان در سراي سـپـنـج
    بيابد بدان گيتي اندر بـهـشـت
    چـنين داند آن كـس كـه دارد خرد
    بـپرد روان سوي يزدان پاك
    بـكوشيد و با شهرياران بـساخـت
    سـخـن هرچ گويي همان بشنوي
    نـبايد برين بر فزون و نـه كاسـت
    بـه گيتي بديدي بـسي شـهريار
    بداني كـه چونين نـه اندر خورد
    گرانـمايه اسـپان و تخت و كـلاه
    چو در بـندگي تيز بـشـتافـتي
    نـكردي گذر سوي آن بارگاه
    نيامد ترا هيچ زان تـخـت ياد
    از آرايش بـندگي گـشـتـه اي
    نـخواهي بـه گيتي كسي شهريار
    كـه از تخـم ضحاك شاهي بـبرد
    كـه تاج فريدون بـه سر بر نـهاد
    بـه رزم و به بزم و به راي و شـكار
    نـهان گشـت گمراهي و بي رهي
    نـهان شد بدآموزي و راه ديو
    سـپـه چون پلنـگان و مهتر نهنگ
    پذيره شدش نامور شـهريار
    كـه پيدا نـبد پـهـن روي زمين
    ميان بزرگان نـگردد كـهـن
    هـمي بشكـند پشـت شيران نر
    جـهان شد مر او را چو يك مهره موم
    بـه درگاه اويند چـندي سوار
    كـه با جنگ او نيستـشان زور و تاو
    كـه او از تو آزرده دارد روان
    نـكردي بدان نامداران نـگاه
    كـه داري همي خويشتن را نـهان
    مـگر مـغز و دل پاك بيرون كنـند
    بـه فرمان شاهان بياراسـتي
    بـه گيتي فزون آيد از گـنـج تو
    ز بـنده نـبودند هـمداسـتان
    هـم از كـشور و گنـج آراسـتـه
    نـگيرد كس از مست چيزي به دست
    بـه روز سـپيد و شـب لاژورد
    نـبيند ازين پـس جـهاندار شاه
    نـبد شاه دسـتور تا دم زدم
    نديدي كـه خشم آورد چشـم اوي
    روان را بـه پوزش گروگان كـني
    بـه جان پدرم آن جـهاندار شير
    برافرزوم اين اخـتر و ماه را
    نـگردم بـه هر كار گرد دروغ
    روان و خرد رهنـماي مـنـسـت
    وليكـن هـمي از تو ديدم گـناه
    ز فرمان او يك زمان نـگذرم
    زدن راي و سودن بدين كار دسـت
    جـهانديده رودابـه نيك نام
    بدين خوب گـفـتار مـن بـگرويد
    بـه كام دليران ايران شود
    بدو بر فراوان گـناه آورم
    ز خـشـم و ز كين آرمـش باز جاي بران سان كـه از گوهر مـن سزد
    بران سان كـه از گوهر مـن سزد


/ 675