شماره 3 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 3





  • چو از روزگارش چـهـل سال ماند
    در ايوان شاهي شـبي دير ياز
    چـنان ديد كز كاخ شاهنشـهان
    دو مـهـتر يكي كهـتر اندر ميان
    كـمر بسـتـن و رفتـن شاهوار
    دمان پيش ضحاك رفتي به جنـگ
    هـمي تاخـتي تا دماوند كوه
    بـپيچيد ضـحاك بيدادگر
    يكي بانـگ برزد بـخواب اندرون
    بجسـتـند خورشيد رويان ز جاي
    چـنين گـفـت ضـحاك را ارنواز
    كـه خفتـه به آرام در خان خويش
    زمين هفت كشور به فرمان تسـت
    بـه خورشيد رويان جهاندار گفـت
    كـه گر از من اين داستان بشنويد
    بـه شاه گرانـمايه گفـت ارنواز
    توانيم كردن مـگر چاره اي
    سپهـبد گـشاد آن نهان از نهفت
    چـنين گـفـت با نامور ماهروي
    نـگين زمانـه سر تخـت تسـت
    تو داري جـهان زير انگـشـتري
    ز هر كـشوري گرد كن مـهـتران
    سخـن سربه سر موبدان را بگوي
    نگه كن كه هوش تو بر دست كيست
    چو دانسته شد چاره ساز آن زمان
    شـه پر منش را خوش آمد سخن
    جـهان از شـب تيره چون پر زاغ
    تو گـفـتي كـه بر گنـبد لاژورد
    سپـهـبد بـه هرجا كه بد موبدي
    ز كـشور بـه نزديك خويش آوريد
    نـهاني سـخـن كردشان آشكار
    كـه بر مـن زمانه كي آيد بـسر
    گر اين راز با مـن بـبايد گـشاد
    لـب موبدان خشك و رخـساره تر
    كـه گر بودني باز گوييم راسـت
    و گر نـشـنود بودنيها درسـت
    سـه روز اندرين كار شد روزگار
    بـه روز چـهارم برآشفـت شاه
    كـه گر زنده تان دار بايد بـسود
    هـمـه موبدان سرفگـنده نگون
    از آن نامداران بـسيار هوش
    خردمـند و بيدار و زيرك بـنام
    دلـش تنگـتر گشت و ناباك شد
    بدو گفـت پردخته كـن سر ز باد
    جـهاندار پيش از تو بـسيار بود
    فراوان غـم و شادماني شـمرد
    اگر باره آهـنيني بـه پاي
    كـسي را بود زين سپس تخت تو
    كـجا نام او آفريدون بود
    هـنوز آن سـپـهـبد ز مادر نزاد
    چو او زايد از مادر پرهـنر
    بـه مردي رسد بركشد سر به ماه
    بـه بالا شود چون يكي سرو برز
    زند بر سرت گرزه گاوسار
    بدو گـفـت ضـحاك ناپاك دين
    دلاور بدو گـفـت گر بـخردي
    برآيد بـه دسـت تو هوش پدرش
    يكي گاو برمايه خواهد بدن
    تـبـه گردد آن هم به دست تو بر
    چو بشـنيد ضحاك بگـشاد گوش
    گرانـمايه از پيش تخـت بـلـند
    چو آمد دل نامور بازجاي
    نـشان فريدون بـگرد جـهان نـه آرام بودش نه خواب و نه خورد
    نـه آرام بودش نه خواب و نه خورد



  • نـگر تا بسر برش يزدان چـه راند
    بـه خواب اندرون بود با ارنواز
    سـه جـنـگي پديد آمدي ناگهان
    بـه بالاي سرو و بـه فر كيان
    بـچـنـگ اندرون گرزه گاوسار
    نـهادي بـه گردن برش پالهنـگ
    كـشان و دوان از پـس اندر گروه
    بدريدش از هول گـفـتي جـگر
    كـه لرزان شد آن خانه صدسـتون
    از آن غـلـغـل نامور كدخداي
    كـه شاها چه بودت نگويي بـه راز
    برين سان بترسيدي از جان خويش
    دد و دام و مردم به پيمان تـسـت
    كـه چونين شگفتي بشايد نهفت
    شودتان دل از جان مـن نااميد
    كـه بر ما بـبايد گـشادنـت راز
    كـه بي چاره اي نيست پـتياره اي
    همـه خواب يك يك بديشان بگفت
    كـه مـگذار اين را ره چاره چوي
    جـهان روشن از نامور بخت تست
    دد و مردم و مرغ و ديو و پري
    از اخـترشـناسان و افسونـگران
    پژوهـش كـن و راستي بازجوي
    ز مردم شـمار ار ز ديو و پريسـت
    بـه خيره مـترس از بد بدگـمان
    كـه آن سرو سيمين برافگند بـن
    هـم آنگـه سر از كوه برزد چراغ
    بـگـسـترد خورشيد ياقوت زرد
    سـخـن دان و بيداردل بـخردي
    بگفت آن جگر خسته خوابي كه ديد
    ز نيك و بد و گردش روزگار
    كرا باشد اين تاج و تخـت و كـمر
    و گر سر بـه خواري بـبايد نـهاد
    زبان پر ز گـفـتار با يكديگر
    به جانست پيكار و جان بي بهاست
    ببايد هم اكنون ز جان دست شست
    سخـن كـس نيارست كرد آشكار
    برآن موبدان نـماينده راه
    و گر بودنيها بـبايد نـمود
    پر از هول دل ديدگان پر ز خون
    يكي بود بينادل و تيزگوش
    كزان موبدان او زدي پيش گام
    گـشاده زبان پيش ضـحاك شد
    كـه جز مرگ را كـس ز مادر نزاد
    كـه تخـت مـهي را سزاوار بود
    برفـت و جـهان ديگري را سـپرد
    سپـهرت بـسايد نماني به جاي
    بـه خاك اندر آرد سر و بخـت تو
    زمين را سـپـهري هـمايون بود
    نيامد گـه پرسـش و سرد باد
    بـسان درخـتي شود بارور
    كـمر جويد و تاج و تخـت و كـلاه
    بـه گردن برآرد ز پولاد گرز
    بـگيردت زار و بـبـنددت خوار
    چرا بـنددم از منش چيسـت كين
    كـسي بي بهانـه نـسازد بدي
    از آن درد گردد پر از كينـه سرش
    جـهانـجوي را دايه خواهد بدن
    بدين كين كـشد گرزه گاوسر
    ز تخت اندر افتاد و زو رفـت هوش
    بـتابيد روي از نـهيب گزند
    بـتـخـت كيان اندر آورد پاي
    هـمي باز جست آشكار و نـهان شده روز روشـن برو لاژورد
    شده روز روشـن برو لاژورد


/ 675