شماره 9 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 9





  • يكي كوه بد پيش مرد جوان
    نـگـه كرد بهمـن بـه نخچيرگاه
    درخـتي گرفتـه بـه چنگ اندرون
    يكي نره گوري زده بر درخـت
    يكي جام پر مي بـه دسـت دگر
    هـمي گشت رخش اندران مرغزار
    به دل گفت بهمن كه اين رستمست
    به گيتي كسي مرد ازين سان نديد
    بـترسـم كـه با او يل اسفنديار
    مـن اين را به يك سنگ بيجان كنم
    يكي سـنـگ زان كوه خارا بكـند
    ز نـخـچيرگاهـش زواره بديد
    خروشيد كاي مـهـتر نامدار
    نجنـبيد رستـم نـه بنـهاد گور
    هـمي بود تا سنـگ نزديك شد
    بزد پاشنـه سنـگ بنداخـت دور
    غـمي شد دل بهمـن از كار اوي
    هـمي گـفـت گر فرخ اسفنديار
    تـن خويش در جنـگ رسوا كـند
    ور ايدونـك او بهتر آيد به جـنـگ
    نـشـسـت از بر باره بادپاي
    بگفـت آن شگفتي به موبد كه ديد
    چو آمد بـه نزديك نـخـچيرگاه
    به موبد چنين گفت كين مرد كيست
    پذيره شدش با زواره بـهـم
    پياده شد از باره بهـمـن چو دود
    بدو گفت رستم كـه تا نام خويش
    بدو گـفـت مـن پور اسفـنديار
    ورا پـهـلوان زود در بر گرفـت
    برفـتـند هر دو به جاي نشست
    چو بنشسـت بهمـن بدادش درود
    ازان پـس چنين گفت كاسفـنديار
    سراپرده زد بر لـب هيرمـند
    پيامي رسانـم ز اسـفـنديار
    چـنين گفت رستم كه فرمان شاه
    خوريم آنـچ داريم چيزي نخسـت
    بگـسـترد بر سـفره بر نان نرم
    چو دسـتارخوان پيش بهمن نـهاد
    برادرش را نيز با خود نـشاند
    دگر گور بـنـهاد در پيش خويش
    نـمـك بر پراگـند و ببريد و خورد
    هـمي خورد بهمـن ز گور اندكي
    بخـنديد رسـتـم بدو گفت شاه
    خورش چون بدين گونه داري به خوان
    چـگونـه زدي نيزه در كارزار
    بدو گفـت بهمن كه خـسرو نژاد
    خورش كم بود كوشش و جنگ بيش
    بخـنديد رسـتـم بـه آواز گفت
    يكي جام زرين پر از باده كرد
    دگر جام بر دست بهـمـن نـهاد
    بـترسيد بـهـمـن ز جام نبيد
    بدو گـفـت كاي بچـه شـهريار
    ازو بسـتد آن جام بهمن به چنـگ
    هـمي ماند از رستم اندر شگفت
    نشـسـتـند بر باره هر دو سوار بدادش يكايك درود و پيام
    بدادش يكايك درود و پيام



  • برانـگيخـت آن باره را پـهـلوان
    بديد آن بر پـهـلوان سـپاه
    بر او نشستـه بسي رهـنـمون
    نـهاده بر خويش گوپال و رخـت
    پرسـتـنده بر پاي پيشش پـسر
    درخـت و گيا بود و هـم جويبار
    و يا آفـتاب سـپيده دمـسـت
    نـه از نامداران پيشي شـنيد
    نـتابد بـپيچد سر از كارزار
    دل زال و رودابـه پيچان كـنـم
    فروهـشـت زان كوهـسار بلند
    خروشيدن سـنـگ خارا شـنيد
    يكي سنگ غلتان شد از كوهـسار
    زواره هـمي كرد زين گونـه شور
    ز گردش بر كوه تاريك شد
    زواره برو آفرين كرد و پور
    چو ديد آن بزرگي و كردار اوي
    كـند با چـنين نامور كارزار
    هـمان بـه كـه با او مدارا كـند
    همـه شـهر ايران بگيرد به چنگ
    پرانديشـه از كوه شد باز جاي
    وزان راه آسان سر اندر كـشيد
    هم انگـه تهمـتـن بديدش به راه
    من ايدون گمانم كه گشتاسپيست
    بـه نخچيرگـه هرك بد بيش و كم
    بـپرسيدش و نيكويها فزود
    نـگويي نيابي ز مـن كام خويش
    سر راسـتان بـهـمـن نامدار
    ز دير آمدن پوزش اندر گرفـت
    خود و نامداران خـسروپرسـت
    ز شاه و ز ايرانيان برفزود
    چو آتـش برفـت از در شـهريار
    بـه فرمان فرخـنده شاه بـلـند
    اگر بـشـنود پـهـلوان سوار
    برآنـم كـه برتر ز خورشيد و ماه
    پس انگـه جـهان زير فرمان تست
    يكي گور بريان بياورد گرم
    گذشتـه سـخـنـها برو كرد ياد
    وزان نامداران كـسان را نـخواند
    كـه هر بار گوري بدي خوردنيش
    نـظاره بروبر سرافراز مرد
    نـبد خوردنـش زان او ده يكي
    ز بـهر خورش دارد اين پيشـگاه
    چرا رفـتي اندر دم هفـتـخوان
    چو خوردن چنين داري اي شـهريار
    سـخـن گوي و بسيار خواره مباد
    به كف بر نهيم آن زمان جان خويش
    كـه مردي نشايد ز مردان نهفـت
    وزو ياد مردان آزاده كرد
    كه برگير ازان كس كه خواهي تو ياد
    زواره نخـسـتين دمي دركـشيد
    بـه تو شاد بادا مي و ميگـسار
    دل آزار كرده بدان مي درنـگ
    ازان خوردن و يال و بازوي و كفـت
    هـمي راند بـهـمـن بر نامدار از اسـفـنديار آن يل نيك نام
    از اسـفـنديار آن يل نيك نام


/ 675