شماره 11 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 11





  • ز رستم چو بشنيد بهمن سخن
    تهمـتـن زماني به ره در بماند
    كز ايدر به نزديك دسـتان شويد
    بـگوييد كاسفـنديار آمدسـت
    بـه ايوانـها تخـت زرين نهيد
    چنان هم كه هنگام كاوس شاه
    بـسازيد چيزي كـه بايد خورش
    كـه نزديك ما پور شاه آمدست
    گوي نامدارسـت و شاهي دلير
    شوم پيش او گر پذيرد نويد
    اگر نيكويي بينـم اندر سرش
    ندارم ازو گـنـج و گوهر دريغ
    وگر بازگرداندم نااميد
    تو داني كه آن تابداده كـمـند
    زواره بدو گفـت مـنديش ازين
    ندانـم بـه گيتي چو اسفنديار
    نيايد ز مرد خرد كار بد
    زواره بيامد بـه نزديك زال
    بيامد دمان تا لـب هيرمـند
    عـنان را گران كرد بر پيش رود
    چو بهمـن بيامد بـه پرده سراي
    بـپرسيد ازو فرخ اسـفـنديار
    چو بشنيد بنشسـت پيش پدر
    نخسـتين درودش ز رستم بداد
    هـمـه ديده پيش پدر بازگفت
    بدو گفـت چون رستم پيلتـن
    دل شير دارد تـن ژنده پيل
    بيامد كـنون تا لـب هيرمـند
    بـه ديدار شاه آمدستـش نياز
    ز بهمـن برآشفـت اسفـنديار
    بدو گـفـت كز مردم سرفراز
    وگر كودكان را بـكاري بزرگ
    تو گردنكـشان را كـجا ديده اي
    كه رستم همي پيل جنگي كني
    چنين گفت پس با پشوتن به راز جواني همي سازد از خويشتـن
    جواني همي سازد از خويشتـن



  • روان گـشـت با موبد پاك تـن
    زواره فرامرز را پيش خواند
    بـه نزد مـه كابلسـتان شويد
    جـهان را يكي خواستار آمدست
    برو جامـه خـسرو آيين نـهيد
    ازان نيز پرمايه تر پايگاه
    خورشـهاي خوب از پي پرورش
    پر از كينه و رزمـخواه آمدسـت
    نينديشد از جنگ يك دشت شير
    بـه نيكي بود هركسي را اميد
    ز ياقوت و زر آورم افـسرش
    نـه برگستوان و نه گوپال و تيغ
    نـباشد مرا روز با او سـپيد
    سر ژنده پيل اندر آرد بـه بـند
    نجويد كسي رزم كش نيست كين
    براي و بـه مردي يكي نامدار
    نديد او ز ما هيچ كردار بد
    وزان روي رستم برافراخـت يال
    سرش تيز گشـتـه ز بيم گزند
    هـمي بود تا بهمـن آرد درود
    هـمي بود پيش پدر بر بـه پاي
    كـه پاسخ چه كرد آن يل نامدار
    بگفـت آنـچ بشنيده بد در بدر
    پس انـگاه گـفـتار او كرد ياد
    هـمان نيز ناديده اندر نهفـت
    نديده بود كـس بهر انجـمـن
    نـهـنـگان برآرد ز درياي نيل
    ابي جوشن و خود و گرز و كمند
    ندانـم چـه دارد همي با تو راز
    ورا بر سر انـجـمـن كرد خوار
    نزيبد كـه با زن نشيند بـه راز
    فرسـتي نباشد دلير و سترگ
    كـه آواز روباه بـشـنيده اي
    دل نامور انجمـن بشـكـني
    كـه اين شير رزم آور جنگ ساز ز سالـش همانا نيامد شكـن
    ز سالـش همانا نيامد شكـن


/ 675