شماره 12 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 12





  • بـفرمود كاسـپ سيه زين كـنيد
    پـس از لـشـكر نامور صدسوار
    بيامد دمان تا لـب هيرمـند
    ازين سو خروشي برآورد رخـش
    چـنين تا رسيدند نزديك آب
    تهمـتـن ز خشك اندر آمد به رود
    پـس از آفرين گفـت كز يك خداي
    كـه با نامداران بدين جايگاه
    نـشينيم يكـجاي و پاسخ دهيم
    چـنان دان كه يزدان گواي منست
    كـه مـن زين سخنها نجويم فروغ
    كـه روي سياوش گر ديدمي
    نـماني هـمي چز سياوخش را
    خـنـك شاه كو چون تو دارد پسر
    خـنـك شـهر ايران كه تخت ترا
    دژم گردد آنكـس كـه با تو نـبرد
    همـه دشـمـنان از تو پر بيم باد
    همـه سالـه بخـت تو پيروز باد
    چو بشـنيد گفـتارش اسفـنديار
    گو پيلـتـن را بـه بر در گرفـت
    كـه يزدان سپاس اي جهان پهلوان
    سزاوار باشد سـتودن ترا
    خنـك آنـك چون تو پسر باشدش
    خنـك آنك او را بود چون تو پشت
    خـنـك زال كـش بـگذرد روزگار
    بديدم ترا يادم آمد زرير
    بدو گفـت رستم كه اي پهـلوان
    يكي آرزو دارم از شـهريار
    خرامان بيايي سوي خان مـن
    سزاي تو گر نيست چيزي كه هست
    چـنين پاسـخ آوردش اسفـنديار
    هرانكـس كجا چون تو باشد به نام
    نـشايد گذر كردن از راي تو
    وليكـن ز فرمان شاه جـهان
    بـه زابـل نـفرمود ما را درنـگ
    تو آن كـن كـه بر يابي از روزگار
    تو خود بـند بر پاي نـه بي درنـگ
    ترا چون برم بسـتـه نزديك شاه
    وزين بستـگي من جگر خستـه ام
    نمانـم كـه تا شب بماني به بند
    هـمـه از مـن انـگار اي پهلوان
    ازان پـس كه من تاج بر سر نهـم
    نـه نزديك دادار باشد گـناه
    چو تو بازگردي بـه زابـلـسـتان
    ز مـن نيز يابي بسي خواسـتـه
    بدو گفـت رستـم كـه اي نامدار
    كـه خرم كـنـم دل بـه ديدار تو
    دو گردن فرازيم پير و جوان
    بترسـم كـه چشم بد آيد همي
    هـمي يابد اندر ميان ديو راه
    يكي ننـگ باشد مرا زين سخـن
    كـه چون تو سپهـبد گزيده سري
    نيايي زماني تو در خان مـن
    گر اين تيزي از مـغز بيرون كـني
    ز من هرچ خواهي تو فرمان كنـم
    مـگر بـند كز بـند عاري بود
    نـبيند مرا زنده با بـند كـس
    ز تو پيش بودند كـنداوران
    بـه پاسخ چنين گفتش اسفنديار
    همـه راسـت گفتي نگفتي دروغ
    وليكـن پشوتـن شناسد كه شاه
    گر اكـنون بيايم سوي خان تو
    تو گردن بـپيچي ز فرمان شاه
    دگر آنـك گر با تو جـنـگ آورم
    فرامـش كنـم مـهر نان و نمك
    وگر سربـپيچـم ز فرمان شاه
    ترا آرزو گر چـنين آمدسـت
    كـه داند كه فردا چـه شايد بدن
    بدو گفـت رستم كه ايدون كنـم
    بـه يك هفته نخچير كردم هـمي
    بـه هـنـگام خوردن مرا باز خوان
    ازان جايگـه رخش را برنشسـت
    بيامد دمان تا بـه ايوان رسيد
    بدو گـفـت كاي مـهـتر نامدار
    سواريش ديدم چو سرو سـهي
    تو گـفـتي كـه شاه فريدون گرد بـه ديدن فزون آمد از آگـهي
    بـه ديدن فزون آمد از آگـهي



  • بـه بالاي او زين زرين كـنيد
    برفـتـند با فرخ اسـفـنديار
    بـه فـتراك بر گرد كرده كـمـند
    وزان روي اسـپ يل تاج بـخـش
    بـه ديدار هر دو گرفتـه شـتاب
    پياده شد و داد يل را درود
    هـمي خواستـم تا بود رهنماي
    چـنين تـندرسـت آيد و با سپاه
    هـمي در سخن راي فرخ نـهيم
    خرد زين سخن رهنماي منـسـت
    نـگردم بـه هر كار گرد دروغ
    بدين تازه رويي نـگرديدمي
    مر آن تاج دار جـهان بـخـش را
    بـه بالا و فرت بـنازد پدر
    پرسـتـند بيدار بـخـت ترا
    بـجويد سرش اندر آيد بـه گرد
    دل بدسـگالان بـه دو نيم باد
    شـبان سيه بر تو نوروز باد
    فرود آمد از باره نامدار
    چو خشـنود شد آفرين برگرفـت
    كـه ديدم ترا شاد و روشـن روان
    يلان جـهان خاك بودن ترا
    يكي شاخ بيند كـه بر باشدش
    بود ايمـن از روزگار درشـت
    بـه گيتي بـماند ترا يادگار
    سپـهدار اسپ افگـن و نره شير
    جـهاندار و بيدار و روشـن روان
    كـه باشـم بران آرزو كامـگار
    بـه ديدار روشـن كني جام مـن
    بـكوشيم و با آن بساييم دسـت
    كـه اي از يلان جـهان يادگار
    هـمـه شـهر ايران بدو شادكام
    گذشـت از بر و بوم وز جاي تو
    نـپيچـم روان آشـكار و نـهان
    نـه با نامداران اين بوم جـنـگ
    بران رو كـه فرمان دهد شـهريار
    نـباشد ز بـند شهنـشاه ننـگ
    سراسر بدو بازگردد گـناه
    بـه پيش تو اندر كمر بسـتـه ام
    وگر بر تو آيد ز چيزي گزند
    بدي نايد از شاه روشـن روان
    جـهان را بـه دست تو اندر نهـم
    نـه شرم آيدم نيز از روي شاه
    بـه هنـگام بشكوفـه گلسـتان
    كـه گردد بر و بومـت آراسـتـه
    هـمي جسـتـم از داور كردگار
    كـنون چون بديدم مـن آزار تو
    خردمـند و بيدار دو پـهـلوان
    سر از خوب خوش برگرايد هـمي
    دلـت كژ كـند از پي تاج و گاه
    كـه تا جاودان آن نگردد كـهـن
    سرافراز شيري و نام آوري
    نـباشي بدين مرز مهـمان مـن
    بـكوشي و بر ديو افـسون كـني
    بـه ديدار تو رامـش جان كـنـم
    شكـسـتي بود زشت كاري بود
    كـه روشـن روانم برينست و بس
    نـكردند پايم بـه بـند گران
    كـه اي در جـهان از گوان يادگار
    بـه كژي نـگيرند مردان فروغ
    چـه فرمود تا من برفتـم بـه راه
    بوم شاد و پيروز مـهـمان تو
    مرا تابـش روز گردد سياه
    بـه پرخاش خوي پـلـنـگ آورم
    بـه مـن بر دگرگونه گردد فلـك
    بدان گيتي آتـش بود جايگاه
    يك امروز با مي بـساييم دسـت
    بدين داسـتاني نـبايد زدن
    شوم جامـه راه بيرون كـنـم
    بـه جاي بره گور خوردم هـمي
    چون با دوده بنشيني از پيش خوان
    دل خستـه را اندر انديشه بسـت
    رخ زال سام نريمان بديد
    رسيدم بـه نزديك اسـفـنديار
    خردمـند و با زيب و با فرهي
    بزرگي دانايي او را سـپرد هـمي تافـت زو فر شاهنشهي
    هـمي تافـت زو فر شاهنشهي


/ 675