شماره 13 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 13





  • چو رستـم برفـت از لب هيرمـند
    پـشوتـن كـه بد شاه را رهنماي
    چـنين گـفـت با او يل اسفنديار
    بـه ايوان رستـم مرا كار نيسـت
    هـمان گر نيايد نـخوانـمـش نيز
    دل زنده از كـشـتـه بريان شود
    پـشوتـن بدو گـفـت كاي نامدار
    بـه يزدان كه ديدم شما را نخست
    دلـم گـشـت زان كار چون نوبهار
    چو در كارتان باز كردم نـگاه
    تو آگاهي از كار دين و خرد
    بـپرهيز و با جان ستيزه مـكـن
    شـنيدم همـه هرچ رستم بگفت
    نـسايد دو پاي ورا بـند تو
    سوار جـهان پور دسـتان سام
    چـنو پـهـلواني ز گردنـكـشان
    چـگونـه توان كرد پايش به بـند
    سـخـنـهاي ناخوب و نادلـپذير
    بـترسـم كـه اين كار گردد دراز
    بزرگي و از شاه داناتري
    يكي بزم جويد يكي رزم و كين
    چـنين داد پاسـخ ورا نامدار
    بدين گيتي اندر نـكوهـش بود
    دو گيتي به رستم نخواهم فروخـت
    بدو گـفـت هر چيز كامد ز پـند
    همـه گفتـم اكـنون بهي برگزين
    سپهـبد ز خواليگران خواست خوان
    چو نان خورده شد جام مي برگرفت
    ازان مردي خود هـمي ياد كرد
    هـمي بود رستم بـه ايوان خويش
    چو چـندي برآمد نيامد كـسي
    چو هنگام نان خوردن اندر گذشـت
    بـخـنديد و گفت اي برادر تو خوان
    گرينـسـت آيين اسـفـنديار
    بـفرمود تا رخـش را زين كـنـند شوم باز گويم بـه اسـفـنديار
    شوم باز گويم بـه اسـفـنديار



  • پرانديشـه شد نامدار بـلـند
    بيامد هم انـگـه بـه پرده سراي
    كـه كاري گرفـتيم دشـخوار خوار
    ورا نزد مـن نيز ديدار نيسـت
    گر از ما يكي را برآيد قـفيز
    سر از آشـناييش گريان شود
    برادر كـه يابد چو اسـفـنديار
    كـه يك نامور با دگر كين نجسـت
    هـم از رستـم و هم ز اسفـنديار
    بـبـندد هـمي بر خرد ديو راه
    روانـت هـميشـه خرد پرورد
    نيوشـنده باش از برادر سـخـن
    بزرگيش با مردمي بود جـفـت
    نيايد سـبـك سوي پيوند تو
    بـه بازي سراندر نيارد بـه دام
    ندادسـت دانا بـه گيتي نـشان
    مـگوي آنـكـه هرگز نيايد پسند
    سزد گر نـگويد يل شيرگير
    بـه زشـتي ميان دو گردن فراز
    بـه مردي و گردي تواناتري
    نگـه كـن كـه تا كيست با آفرين
    كـه گر من بپيچم سر از شـهريار
    هـمان پيش يزدان پژوهـش بود
    كسي چشم دين را به سوزن ندوخت
    تـن پاك و جان ترا سودمـند
    دل شـهرياران نيازد بـه كين
    كـسي را نـفرمود كو را بـخوان
    ز رويين دژ آنگه سـخـن درگرفـت
    بـه ياد شهنـشاه جامي بـخورد
    ز خوردن نگه داشـت پيمان خويش
    نـگـه كرد رستـم به ره بر بسي
    ز مـغز دلير آب برتر گذشـت
    بياراي و آزادگان را بـخوان
    تو آيين اين نامدار ياددار
    هـمان زين بـه آرايش چين كنـند كـجا كار ما را گرفـتـسـت خوار
    كـجا كار ما را گرفـتـسـت خوار


/ 675