شماره 14 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 14





  • نشست از بر رخش چون پيل مست
    بيامد دمان تا بـه نزديك آب
    هرانكـس كـه از لشكر او را بديد
    هـمي گفت هركس كه اين نامدار
    برين كوهـه زين كه آهنـسـت
    اگر هـم نـبردش بود ژنده پيل
    كسي مرد ازين سان به گيتي نديد
    خرد نيسـت اندر سر شـهريار
    برين سان هـمي از پي تاج و گاه
    بـه پيري سوي گنج يازان ترست
    هـمي آمد از دور رستم چو شير
    چو آمد بـه نزديك اسـفـنديار
    بدو گفـت رستم كه اي پهـلوان
    خرامي نيرزيد مـهـمان تو
    سـخـن هرچ گويم همه ياد گير
    هـمي خويشـتـن را بزرگ آيدت
    هـمانا بـه مردي سبـك داريم
    بـه گيتي چنان دان كه رستم منم
    بـخايد ز مـن چنگ ديو سـپيد
    بزرگان كـه ديدند بـبر مرا
    چو كاموس جنـگي چو خاقان چين
    كـه از پشت زينشان به خم كمند
    نـگـهدار ايران و توران مـنـم
    ازين خواهـش من مشو بدگـمان
    مـن از بـهر اين فر و اورند تو
    نخواهـم كه چون تو يكي شهريار
    كـه مـن سام يل رابخوانـم دلير
    بـه گيتي منـم زو كـنون يادگار
    بـسي پـهـلوان جـهان بوده ام
    سپاسم ز يزدان كه بگذشت سال
    كـه كين خواهد از مرد ناپاك دين
    توي نامور پرهـنر شـهريار
    بـخـنديد از رستـم اسفـنديار
    شدي تـنـگدل چون نيامد خرام
    چـنين گرم بد روز و راه دراز
    هـمي گـفـتـم از بامداد پگاه
    بـه ديدار دسـتان شوم شادمان
    كـنون تو بدين رنـج برداشـتي
    بـه آرام بـنـشين و بردار جام
    بـه دست چپ خويش بر جاي كرد
    جهانديده گفت اين نه جاي منست
    بـه بهمن بفرمود كز دست راست
    چـنين گفت با شاهزاده به خشم
    هـنر بين و اين نامور گوهرم
    هـنر بايد از مرد و فر و نژاد
    سزاوار مـن گر ترا نيسـت جاي
    ازان پـس بـفرمود فرزند شاه
    بدان تا گو نامور پـهـلوان بيامد بران كرسي زر نشـسـت
    بيامد بران كرسي زر نشـسـت



  • يكي گرزه گاو پيكر بـه دسـت
    سـپـه را بـه ديدار او بد شتاب
    دلـش مـهر و پيوند او برگزيد
    نـماند بـه كس جز به سام سوار
    هـمان رخش گويي كه آهرمنست
    برافـشاند از تارك پيل نيل
    نـه از نامداران پيشين شـنيد
    كـه جويد ازين نامور كارزار
    بـه كشتـن دهد نامداري چو ماه
    بـه مـهر و به ديهيم نازان ترست
    بـه زير اندرون اژدهاي دلير
    هـم انـگـه پذيره شدش نامدار
    نوآيين و نوساز و فرخ جوان
    چـنين بود تا بود پيمان تو
    مـشو تيز با پير بر خيره خير
    وزين نامداران سـترگ آيدت
    بـه راي و به دانش تـنـك داريم
    فروزنده تـخـم نيرم مـنـم
    بـسي جاودان را كـنـم نااميد
    هـمان رخـش غران هژبر مرا
    سواران جـنـگي و مردان كين
    ربودم سر و پاي كردم بـه بـند
    بـه هر جاي پشت دليران منـم
    مدان خويشتـن برتر از آسـمان
    بـجويم هـمي راي و پيوند تو
    تـبـه دارد از چنـگ مـن روزگار
    كزو بيشـه بگذاشـتي نره شير
    دگر شاهزاده يل اسـفـنديار
    سـخـنـها ز هر گونه بشنوده ام
    بديدم يكي شاه فرخ هـمال
    جـهاني بروبر كـنـند آفرين
    بـه جـنـگ اندرون افسر كارزار
    بدو گـفـت كاي پور سام سوار
    نجستم همي زين سخن كام و نام
    نـكردم ترا رنجـه تندي مـساز
    بـه پوزش بـسازم سوي داد راه
    بـه تو شاد دارم روان يك زمان
    بـه دشـت آمدي خانه بگذاشتي
    ز تـندي و تيزي مـبر هيچ نام
    ز رستم همي مجلـس آراي كرد
    بـجايي نشينـم كه راي منست
    نشستي بياراي ازان كم سزاست
    كـه آيين من بين و بگشاي چشم
    كـه از تخـمـه سام كـنداورم
    كـفي راد دارد دلي پر ز داد
    مرا هسـت پيروزي و هوش و راي
    كـه كرسي زرين نـهد پيش گاه
    نـشيند بر شـهريار جوان پر از خشم بويا ترنـجي بدسـت
    پر از خشم بويا ترنـجي بدسـت


/ 675