شماره 18 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 18





  • چـنين گفـت رستم به اسفنديار
    كـنون داده باش و بشنو سخـن
    اگر مـن نرفـتي بـه مازندران
    كـجا بسته بد گيو و كاوس و طوس
    كـه كـندي دل و مغز ديو سـپيد
    سر جادوان را بـكـندم ز تـن
    ز بـند گران بردمش سوي تخـت
    مرا يار در هفـتـخوان رخـش بود
    وزان پس كـه شد سوي هاماوران
    بـبردم ز ايرانيان لـشـكري
    بكشتـم به جنگ اندرون شاهشان
    جـهاندار كاوس كي بسـتـه بود
    بياوردم از بـند كاوس را
    بـه ايران بد افراسياب آن زمان
    بـه ايران كـشيدم ز هاماوران
    شـب تيره تنـها برفتـم ز پيش
    چو ديد آن درفـشان درفـش مرا
    بـپردخـت ايران و شد سوي چين
    گر از يال كاوس خون آمدي
    وزو شاه كيخـسرو پاك و راد
    پدرم آن دلير گرانـمايه مرد
    كـه لهراسپ را شاه بايست خواند
    چـه نازي بدين تاج گشتاسـپي
    كـه گويد برو دست رستم بـبـند
    كـه گر چرخ گويد مراكاين نيوش
    مـن از كودكي تا شدستم كهـن
    مرا خواري از پوزش و خواهش است
    ز تيزيش خندان شد اسـفـنديار
    بدو گـفـت كاي رستـم پيلتـن
    ستـبرسـت بازوت چون ران شير
    ميان تنـگ و باريك همچون پلنـگ
    بيفـشارد چنـگـش ميان سخن
    ز ناخـن فرو ريخـتـش آب زرد
    گرفت آن زمان دست مهتر به دست
    خـنـك شاه گشتاسپ آن نامدار
    خـنـك آنـك چون تو پسر زايد او
    همي گفت و چنگش به چنگ اندرون
    هـمان ناخـنـش پر ز خوناب كرد
    بـخـنديد ازو فرخ اسـفـنديار
    تو امروز مي خور كـه فردا بـه رزم
    چو مـن زين زرين نهـم بر سـپاه
    بـه نيزه ز اسپت نـهـم بر زمين
    دو دستـت بـبـندم برم نزد شاه
    بـباشيم پيشـش به خواهشگري
    رهانـم ترا از غـم و درد و رنـج
    بخـنديد رسـتـم ز اسفـنديار
    كـجا ديده‌اي رزم جـنـگاوران
    اگر بر جزين روي گردد سـپـهر
    بـه جاي مي سرخ كين آوريم
    غو كوس خواهيم از آواي رود
    بـبيني تو اي فرخ اسـفـنديار
    چو فردا بيايي بـه دشـت نـبرد
    ز باره بـه آغوش بردارمـت
    نـشانـمـت بر نامور تخـت عاج
    كـجا يافتسـتـم مـن از كيقباد
    گـشايم در گنـج و هر خواستـه
    دهـم بي‌نيازي سـپاه ترا
    ازان پـس بيابـم بـه نزديك شاه
    بـه مردي ترا تاج بر سر نـهـم
    ازان پـس ببـندم كـمر بر ميان
    هـمـه روي پاليز بي خو كـنـم چو تو شاه باشي و من پـهـلوان
    چو تو شاه باشي و من پـهـلوان



  • كـه كردار ماند ز ما يادگار
    ازين نامـبردار مرد كـهـن
    بـه گردن برآورده گرز گران
    شده گوش كر يكسر از بانـگ كوس
    كـه دارد به بازوي خويش اين اميد
    سـتودان نديدند و گور و كـفـن
    شد ايران بدو شاد و او نيكبـخـت
    كـه شمشير تيزم جهان‌بخش بود
    ببسـتـند پايش بـه بـند گران
    بـه جايي كه بد مهـتري گر سري
    تـهي كردم آن نامور گاهـشان
    ز رنـج و ز تيمار دل خسـتـه بود
    هـمان گيو و گودرز و هم طوس را
    جـهان پر ز درد از بد بدگـمان
    خود و شاه با لـشـكري بي‌كران
    هـمـه نام جستم نه آرام خويش
    بـه گوش آمدش بانگ رخـش مرا
    جـهان شد پر از داد و پر آفرين
    ز پشـتـش سياوش چون آمدي
    كـه لهراسـپ را تاج بر سر نهاد
    ز ننـگ اندران انجمـن خاك خورد
    ازو در جـهان نام چـندين نـماند
    بدين تازه آيين لـهراسـپي
    نـبـندد مرا دسـت چرخ بلـند
    بـه گرز گرانـش بمالـم دو گوش
    بدين گونـه از كس نبردم سخـن
    وزين نرم گفتن مرا كاهش اسـت
    بيازيد و دستش گرفـت اسـتوار
    چـناني كـه بشـنيدم از انجمن
    برو يال چون اژدهاي دلير
    بـه ويژه كـجا گرز گيرد به چنـگ
    ز برنا بـخـنديد مرد كـهـن
    هـمانا نـجـنـبيد زان‌درد مرد
    چـنين گفت كاي شاه يزدان‌پرست
    كـجا پور دارد چو اسـفـنديار
    هـمي فر گيتي بيفزايد او
    همي داشت تا چهر او شد چو خون
    سـپـهـبد بروها پر از تاب كرد
    چـنين گـفـت كاي رستم نامدار
    بـپيچي و يادت نيايد ز بزم
    بـه سر بر نهم خـسرواني كـلاه
    ازان پس نه پرخاش جويي نـه كين
    بـگويم كـه مـن زو نديدم گـناه
    بـسازيم هرگونـه‌يي داوري
    بيابي پـس از رنج خوبي و گنـج
    بدو گـفـت سير آيي از كارزار
    كـجا يافـتي باد گرز گران
    بـپوشيد ميان دو تـن روي مـهر
    كـمـند نـبرد و كـمين آوريم
    بـه تيغ و بـه گوپال باشد درود
    گراييدن و گردش كارزار
    بـه آورد مرد اندر آيد بـه مرد
    ز ميدان بـه نزديك زال آرمـت
    نـهـم بر سرت بر دل‌افروز تاج
    بـه مينو هـمي جان او باد شاد
    نـهـم پيش تو يكـسر آراستـه
    بـه چرخ اندر آرم كـلاه ترا
    گرازان و خـندان و خرم بـه راه
    سـپاسي به گشتاسپ زين بر نهم
    چنانـچون ببستـم به پيش كيان
    ز شادي تـن خويش را نو كـنـم كـسي را به تن در نـباشد روان
    كـسي را به تن در نـباشد روان


/ 675