برآمد برين روزگار دراز خـجـسـتـه فريدون ز مادر بزاد بـباليد برسان سرو سـهي جـهانـجوي با فر جـمـشيد بد جـهان را چو باران به بايستـگي بـسر بر همي گشت گردان سپهر هـمان گاو كـش نام بر مايه بود ز مادر جدا شد چو طاووس نر شده انجمـن بر سرش بـخردان كـه كس در جهان گاو چونان نديد زمين كرده ضحاك پر گفـت و گوي فريدون كـه بودش پدر آبـتين گريزان و از خويشتن گشتـه سير از آن روزبانان ناپاك مرد گرفـتـند و بردند بستـه چو يوز خردمـند مام فريدون چو ديد فرانـك بدش نام و فرخـنده بود پر از داغ دل خـسـتـه روزگار كـجا نامور گاو برمايه بود بـه پيش نـگـهـبان آن مرغزار بدو گـفـت كاين كودك شيرخوار پدروارش از مادر اندر پذير و گر باره خواهي روانـم تراسـت پرسـتـنده بيشـه و گاو نـغز كـه چون بـنده در پيش فرزند توسه سالش همي داد زان گاو شير سه سالش همي داد زان گاو شير
كـشيد اژدهافـش به تنگي فراز جـهان را يكي ديگر آمد نـهاد هـمي تافـت زو فر شاهنشهي بـه كردار تابـنده خورشيد بود روان را چو دانش به شايسـتـگي شده رام با آفريدون بـه مـهر ز گاوان ورا برترين پايه بود بـهر موي بر تازه رنـگي دگر سـتاره شـناسان و هـم موبدان نـه از پيرسر كاردانان شـنيد به گرد جهان هم بدين جست و جوي شده تـنـگ بر آبـتين بر زمين برآويخـت ناگاه بر كام شير تـني چـند روزي بدو باز خورد برو بر سر آورد ضـحاك روز كـه بر جفت او بر چـنان بد رسيد بـه مـهر فريدون دل آگـنده بود هـمي رفـت پويان بدان مرغزار كـه بايسـتـه بر تنش پيرايه بود خروشيد و باريد خون بر كـنار ز مـن روزگاري بزنـهار دار وزين گاو نـغزش بـپرور بـه شير گروگان كنم جان بدان كت هواست چـنين داد پاسـخ بدان پاك مـغز بـباشـم پرسـتـنده پـند توهـشيوار بيدار زنـهارگير هـشيوار بيدار زنـهارگير