شماره 19 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 19




  • چـنين پاسـخ آوردش اسفنديار
    شكـم گرسنه روز نيمي گذشت
    بياريد چيزي كـه داريد خوان
    چو بنهاد رستم به خوردن گرفـت
    يل اسـفـنديار و گوان يكـسره
    بـفرمود مـهـتر كـه جام آوريد
    بـبينيم تا رستـم اكـنون ز مي
    بياورد يك جام مي ميگـسار
    بـه ياد شهنـشاه رستم بـخورد
    هـمان جام را كودك ميگـسار
    چـنين گفت پس با پشوتن به راز
    چرا آب بر جام مي بـفـگـني
    پشوتـن چـنين گفت با ميگسار
    مي آورد و رامشـگران را بـخواند
    چو هنـگامـه رفـتـن آمد فراز
    چـنين گفـت با او يل اسفنديار
    مي و هرچ خوردي ترا نوش باد
    بدو گفـت رستم كـه اي نامدار
    هران مي كه با تو خورم نوش گشت
    گر اين كينه از مـغز بيرون كـني
    ز دشت اندرآيي سوي خان مـن
    سـخـن هرچ گفتـم بجاي آورم
    بياساي چـندي و با بد مـكوش
    چـنين گفـت با او يل اسفنديار
    تو فردا بـبيني ز مردان هـنر
    تـن خويش را نيز مسـتاي هيچ
    بـبيني كـه مـن در صف كارزار
    چو از شـهر زاول بـه ايران شوم
    هـنر بيش بيني ز گفـتار مـن
    دل رستـم از غم پرانديشـه شد
    كـه گر من دهم دست بـند ورا
    دو كارسـت هر دو به نـفرين و بد
    هـم از بـند او بد شود نام مـن
    بـه گرد جهان هرك راند سخـن
    كـه رستم ز دست جواني بخست
    هـمان نام مـن بازگردد به ننـگ
    وگر كشـتـه آيد به دشت نـبرد
    كـه او شهرياري جوان را بكشت
    برين بر پـس از مرگ نـفرين بود
    وگر من شوم كشته بر دست اوي
    شكستـه شود نام دستان سام
    وليكـن هـمي خوب گفتار مـن
    چـنين گفـت پس با سرافراز مرد
    كـه چـندين بگويي تو از كار بند
    مـگر كاسـماني سخن ديگرست
    هـمـه پـند ديوان پذيري همي
    ترا سال برنامد از روزگار
    تو يكـتادلي و نديده‌جـهان
    گر ايدونك گشتاسپ از روي بخـت
    بـه گرد جـهان بر دواند ترا
    بـه روي زمين يكسر انديشه كرد
    كـه تا كيست اندر جـهان نامدار
    كزان نامور بر تو آيد گزند
    كـه شايد كه بر تاج نفرين كـنيم
    هـمي جان من در نكوهش كني
    به تن رنج كاري تو بر دست خويش
    مـكـن شـهريارا جواني مكـن
    دل ما مـكـن شـهريارا نجند
    ز يزدان و از روي مـن شرم‌دار
    ترا بي‌نيازيسـت از جنـگ مـن
    زمانـه هـمي تاختـت با سپاه
    بـماند بـه گيتي ز مـن نام بد
    چو بشـنيد گردنكش اسفـنديار
    بـه داناي پيشي نگر تا چه گفت
    كـه پير فريبـنده كانا بود
    تو چندين همي بر من افسون كني
    تو خواهي كه هركس كه اين بشنود
    مرا پاك خوانـند ناپاك راي
    بـگويند كو با خرام و نويد
    سپـهـبد ز گفـتار او سر بتافت
    همي خواهش او همه خوار داشت
    بداني كـه مـن سر ز فرمان شاه
    بدو يابم اندر جهان خوب و زشـت
    ترا هرچ خوردي فزاينده باد
    تو اكنون به خوبي به ايوان بـپوي
    سليحـت همـه جنگ را ساز كن
    پـگاه آي در جنگ مـن چاره‌ساز
    تو فردا بـبيني بـه آوردگاه
    بداني كـه پيكار مردان مرد
    بدو گفت رستم كـه اي شيرخوي
    ترا بر تـگ رخش مهمان كـنـم
    تو در پهلوي خويش بـشـنيده‌اي
    كـه تيغ دليران بر اسـفـنديار
    بـبيني تو فردا سـنان مرا
    كـه تا نيز با نامداران مرد
    لـب مرد برنا پر از خـنده شد
    به رستم چنين گفت كاي نامجوي
    چو فردا بيابي بـه دشـت نـبرد
    نـه من كوهم و زيرم اسپي چوكوه
    گر از گرز مـن باد يابد سرت
    وگر كـشـتـه آيي بـه آوردگاه
    بدان تا دگر بـنده با شـهريار
    بدان تا دگر بـنده با شـهريار


  • كـه گـفـتار بيشي نيايد به كار
    ز گـفـتار پيكار بـسيار گشـت
    كـسي را كه بسيار گويد مـخوان
    بـماند اندر آن خوردن اندر شگفت
    ز هر سو نـهادند پيشـش بره
    بـه جاي مي پخـتـه خام آوريد
    چـه گويد چـه آرد ز كاوس كي
    كـه كشـتي بـكردي بروبر گذار
    برآورد ازان چـشـمـه زرد گرد
    بياورد پر باده شاهوار
    كـه بر مي نيايد بـه آبـت نياز
    كـه تيزي نـبيند كهن بشكـني
    كـه بي‌آب جامي مي افگـن بيار
    ز رستم همي در شگفتي بـماند
    ز مي لعل شد رسـتـم سرفراز
    كـه شادان بدي تا بود روزگار
    روان دلاور پر از توش باد
    هـميشـه خرد بادت آموزگار
    روان خردمـند را توش گـشـت
    بزرگي و دانـش برافزون كـني
    بوي شاد يك چند مهـمان مـن
    خرد پيش تو رهـنـماي آورم
    سوي مردمي ياز و بازآر هوش
    كـه تخـمي كه هرگز نرويد مكار
    چو مـن تاختـن را ببندم كـمر
    بـه ايوان شو و كار فردا بـسيچ
    چـنانـم چو با باده و ميگـسار
    بـه نزديك شاه و دليران شوم
    مـجوي اندرين كار تيمار مـن
    جهان پيش او چون يكي بيشه شد
    وگر سر فرازم گزند ورا
    گزاينده رسـمي نو آيين و بد
    بد آيد ز گشتاسـپ انـجام مـن
    نـكوهيدن مـن نـگردد كهـن
    بـه زاول شد و دست او را ببست
    نـماند ز من در جهان بوي و رنـگ
    شود نزد شاهان مرا روي زرد
    بدان كو سخن گفت با او درشـت
    هـمان نام مـن نيز بي‌دين بود
    نـماند بـه زاولستان رنگ و بوي
    ز زابـل نـگيرد كـسي نيز نام
    ازين پـس بـگويند بر انجـمـن
    كـه انديشـه روي مرا زرد كرد
    مرا بـند و راي تو آيد گزند
    كـه چرخ روان از گمان برترسـت
    ز دانـش سخن برنگيري هـمي
    نداني فريب بد شـهريار
    جهانـبان بـه مرگ تو كوشد نهان
    نيابد همي سيري از تاج و تخـت
    بـهر سـخـتـئي پروراند ترا
    خرد چون تبر هوش چون تيشه كرد
    كـجا سر نـپيچاند از كارزار
    بـماند بدو تاج و تخـت بـلـند
    وزين داسـتان خاك بالين كـنيم
    چرا دل نـه اندر پجوهـش كـني
    جز از بدگـماني نيايدت پيش
    چـنين بر بـلا كامراني مـكـن
    مياور بـه جان خود و مـن گزند
    مـخور بر تـن خويشتن زينـهار
    وزين كوشش و كردن آهنگ مـن
    كه بر دست من گشت خواهي تباه
    بـه گشتاسـپ بادا سرانجام بد
    بدو گـفـت كاي رستـم نامدار
    بدانگـه كه جان با خرد كرد جفت
    وگر چـند پيروز و دانا بود
    كـه تا چنـبر از يال بيرون كـني
    بدين خوب گـفـتار تو بـگرود
    ترا مرد هـشيار نيكي‌فزاي
    بيامد ورا كرد چـندي اميد
    ازان پس كه جز جنگ كاري نيافت
    زباني پر از تلخ گـفـتار داشـت
    نـتابـم نـه از بـهر تخت و كلاه
    بدويسـت دوزخ بدو هم بهشـت
    بدانديشـگان را گزاينده باد
    سخن هرچ ديدي به دستان بگوي
    ازين پـس مپيماي با من سخـن
    مكـن زين سپس كار بر خود دراز
    كه گيتي شود پيش چشمت سياه
    چـگونـه بود روز جنـگ و نـبرد
    ترا گر چـنين آمدسـت آرزوي
    سرت را بـه گوپال درمان كـنـم
    بـه گـفـتار ايشان بـگرويده‌اي
    بـه آوردگـه بر, نيايد بـه كار
    هـمان گرد كرده عـنان مرا
    بـه خويي بـه آوردگه بر, نـبرد
    هـمي گوهر آن خنده را بنده شد
    چرا تيز گشتي بدين گفـت و گوي
    بـبيني تو آورد مردان مرد
    يگانـه يكي مردمـم چون گروه
    بـگريد بـه درد جـگر مادرت
    بـبـندمـت بر زين برم نزد شاه
    نـجويد بـه آوردگـه كارزار
    نـجويد بـه آوردگـه كارزار


/ 675