شماره 20 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 20





  • چو رسـتـم بدر شد ز پرده سراي
    بـه كرياس گفـت اي سراي اميد
    هـمايون بدي گاه كاوس كي
    در فرهي بر تو اكنون بـبـسـت
    شـنيد اين سخنها يل اسفـنديار
    به رستم چنين گفت كاي سرگراي
    سزد گر برين بوم زابـلـسـتان
    كـه مهمان چو سير آيد از ميزبان
    سراپرده را گـفـت بد روزگار
    هـمان روز كز بـهر كاوس شاه
    كـجا راه يزدان همي بازجسـت
    زمين زو سراسر پرآشوب بود
    كـنون مايه دار تو گشتاسپ است
    نشسته به يك دست او زردهشت
    بـه ديگر پـشوتـن گو نيك مرد
    بـه پيش اندرون فرخ اسفـنديار
    دل نيك مردان بدو زنده شد
    بيامد بدر پـهـلوان سوار
    چو برگشـت ازو با پشوتن بگفـت
    نديدم بدين گونـه اسـپ و سوار
    يكي ژنده پيل است بر كوه گنـگ
    اگر با سـليح نـبردي بود
    بـه بالا هـمي بـگذرد فر و زيب
    هـمي سوزد از مهر فرش دلـم
    چو فردا بيايد بـه آوردگاه
    پـشوتـن بدو گفت بشنو سخن
    ترا گفـتـم و بيش گويم هـمي
    ميازار كـس را كـه آزاد مرد
    بخسـب امـشـب و بامداد پگاه
    بايوان او روز فرخ كـنيم
    هـمـه كار نيكوست زو در جهان
    هـمي سر نـپيچد ز فرمان تو
    تو با او چه گويي به كين و به خشم
    يكي پاسـخ آوردش اسـفـنديار
    چـنين گـفـت كز مردم پاك دين
    گر ايدونـك دسـتور ايران توي
    هـمي خوب داري چـنين راه را
    همـه رنـج و تيمار ما باد گشت
    كـه گويد كـه هر كو ز فرمان شاه
    مرا چـند گويي گـنـهـكار شو
    تو گويي و من خود چنين كي كنـم
    گر ايدونـك ترسي همي از تنـم
    كـسي بي زمانـه به گيتي نمرد
    تو فردا ببيني كه بر دشت جنـگ
    پـشوتـن بدو گفـت كاي نامدار
    كـه تا تو رسيدي به تير و كـمان
    بـه دل ديو را راه دادي كـنون
    دلـت خيره بينم همي پر سـتيز
    چـگونـه كـنـم ترس را از دلم
    دو جنـگي دو شير و دو مرد دلير ورا نامور هيچ پاسـخ نداد
    ورا نامور هيچ پاسـخ نداد



  • زماني هـمي بود بر در بـه پاي
    خـنـك روز كاندر تو بد جمـشيد
    هـمان روز كيخـسرو نيك پي
    كـه بر تخت تو ناسزايي نشست
    پياده بيامد بر نامدار
    چرا تيز گشـتي بـه پرده سراي
    نـهد دانـشي نام غلغلسـتان
    بـه زشـتي برد نام پاليزبان
    كـه جمـشيد را داشتي بر كنار
    بدي پرده و سايه بارگاه
    هـمي خواستي اختران را درست
    پر از خـنـجر و غارت و چوب بود
    به پيش وي اندر چو جاماسپ است
    كه با زند واست آمدست از بهشت
    چشيده ز گيتي بسي گرم و سرد
    كزو شاد شد گردش روزگار
    بد از بيم شمـشير او بـنده شد
    پـس اندر هـمي ديدش اسفنديار
    كـه مردي و گردي نشايد نهفـت
    ندانـم كـه چون خيزد از كارزار
    اگر با سـليح اندر آيد به جـنـگ
    هـمانا كـه آيين مردي بود
    بـترسـم كـه فردا ببيند نشيب
    ز فرمان دادار دل نـگـسـلـم
    كـنـم روز روشـن بروبر سياه
    هـمي گويمـت اي برادر مكـن
    كـه از راستي دل نشويم هـمي
    سر اندر نيارد بـه آزار و درد
    برو تا بـه ايوان او بي سـپاه
    سـخـن هرچ گويند پاسخ كنيم
    ميان كـهان و ميان مـهان
    دلـش راسـت بينم به پيمان تو
    بشوي از دلت كين وز خشم چشم
    كـه بر گوشه گلستان رست خار
    هـمانا نزيبد كـه گويد چـنين
    دل و گوش و چـشـم دليران توي
    خرد را و آزردن شاه را
    هـمان دين زردشت بيداد گشت
    بـپيچد بـه دوزخ بود جايگاه
    ز گفـتار گشـتاسـپ بيزار شو
    كـه از راي و فرمان او پي كنـم
    مـن امروز ترس ترا بشـكـنـم
    نـمرد آنـك نام بزرگي بـبرد
    چـه كار آورم پيش چنگي پلنـگ
    چـنين چـند گويي تو از كارزار
    نـبد بر تو ابـليس را اين گـمان
    هـمي نشـنوي پند اين رهنمون
    كـنون هرچ گفتـم همـه ريزريز
    بدين سان كز انديشه ها بگسلـم
    چـه دانـم كه پشت كه آيد به زير دلـش گشت پر درد و سر پر ز باد
    دلـش گشت پر درد و سر پر ز باد


/ 675