شماره 21 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 21





  • چو رستم بيامد بـه ايوان خويش
    زواره بيامد بـه نزديك اوي
    بدو گـفـت رو تيغ هـندي بيار
    كـمان آر و برگسـتوان آر و بـبر
    زواره بـفرمود تا هرچ گـفـت
    چو رستـم سليح نـبردش بديد
    چـنين گفـت كاي جوشن كارزار
    كـنون كار پيش آمدت سخت باش
    چـنين رزمگاهي كه غران دو شير
    كـنون تا چه پيش آرد اسفـنديار
    چو بشنيد دستان ز رستم سخـن
    بدو گـفـت كاي نامور پهـلوان
    تو تا بر نشـسـتي بزين نـبرد
    هـميشـه دل از رنج پرداختـه
    بترسـم كـه روزت سرآيد همي
    هـمي تخـم دستان ز بن بركنند
    بـه دسـت جواني چو اسفنديار
    نـماند بـه زاولستان آب و خاك
    ور ايدونـك او را رسد زين گزند
    هـمي هركـسي داستانها زنند
    كـه او شهرياري ز ايران بكشـت
    هـمي باش در پيش او بر به پاي
    بـه بيغولـه يي شو فرود از مهان
    كزين بد ترا تيره گردد روان
    بـه گنـج و به رنج اين روان بازخر
    سـپاه ورا خـلـعـت آراي نيز
    چو برگردد او از لـب هيرمـند
    چو ايمن شدي بندگي كن بـه راه
    چو بيند ترا كي كـند شاه بد
    بدو گفـت رستم كـه اي مرد پير
    بـه مردي مرا سال بسيار گشت
    رسيدم بـه ديوان مازندران
    هـمان رزم كاموس و خاقان چين
    اگر مـن گريزم ز اسـفـنديار
    چو مـن بـبر پوشم به روز نـبرد
    ز خواهش كه گفتي بسي رانده ام
    هـمي خوار گيرد سخنهاي مـن
    گر او سر ز كيوان فرود آردي
    ازو نيسـتي گـنـج و گوهر دريغ
    سخن چند گفتم به چندين نشست
    گر ايدونـك فردا كـند كارزار
    نـپيچـم بـه آورد با او عـنان
    نـبـندم بـه آوردگاه راه اوي
    ز باره بـه آغوش بردارمـش
    بيارم نـشانـم بر تـخـت ناز
    چو مهمان من بوده باشد سه روز
    بيندازد آن چادر لاژورد
    سـبـك باز با او ببـندم كـمر
    نـشانـمـش بر نامور تخت عاج
    بـبـندم كـمر پيش او بـنده وار
    تو داني كه من پيش تخـت قـباد
    بـخـنديد از گـفـت او زال زر
    بدو گفت زال اي پسر اين سخـن
    كـه ديوانـگان اين سخن بشنوند
    قـبادي بـه جايي نشسته دژم
    چو اسفـندياري كه فعـفور چين
    تو گويي كـه از باره بردارمـش
    نـگويد چـنين مردم سالـخورد
    بگـفـت اين و بنهاد سر بر زمين
    هـمي گـفـت كاي داور كردگار برين گوه تا خور برآمد ز كوه
    برين گوه تا خور برآمد ز كوه



  • نگـه كرد چندي به ديوان خويش
    ورا ديد پژمرده و زردروي
    يكي جوشـن و مغـفري نامدار
    كـمـند آر و گرز گران آر و گـبر
    بياورد گـنـجور او از نـهـفـت
    سرافـشاند و باد از جگر بركشيد
    برآسودي از جـنـگ يك روزگار
    بـه هر جاي پيراهن بخـت باش
    بـه جـنـگ اندر آيند هر دو دلير
    چـه بازي كـند در دم كارزار
    پرانديشـه شد جان مرد كـهـن
    چـه گفتي كزان تيره گشتم روان
    نـبودي مـگر نيك دل رادمرد
    بـه فرمان شاهان سرافراختـه
    گر اخـتر به خواب اندر آيد هـمي
    زن و كودكان را به خاك افگـنـند
    اگر تو شوي كـشـتـه در كارزار
    بـلـندي بر و بوم گردد مـغاك
    نـباشد ترا نيز نام بـلـند
    برآورده نام ترا بـشـكرند
    بدان كو سخن گفت با وي درشت
    وگرنـه هم اكـنون بـپرداز جاي
    كـه كس نشنود نامت اندر جهان
    بـپرهيز ازين شـهريار جوان
    مـبر پيش ديباي چيني تـبر
    ازو باز خر خويشتـن را بـه چيز
    تو پاي اندر آور به رخـش بـلـند
    بدان تا بـبيني يكي روي شاه
    خود از شاه كردار بد كي سزد
    سخـنـها برين گونه آسان مگير
    بد و نيك چندي بسر بر گذشـت
    بـه رزم سواران هاماوران
    كـه لرزان بدي زير ايشان زمين
    تو در سيستان كاخ و گلشـن مدار
    سر هور و ماه اندرآرم بـه گرد
    بدو دفـتر كـهـتري خوانده ام
    بـپيچد سر از دانش و راي مـن
    روانـش بر مـن درود آردي
    نـه برگسـتوان و نه گوپال و تيغ
    ز گفتار باد است ما را به دسـت
    دل از جان او هيچ رنـجـه مدار
    نـه گوپال بيند نه زخـم سـنان
    بـنيرو نـگيرم كـمرگاه اوي
    به شاهي ز گشتاسپ بگذارمش
    ازان پـس گـشايم در گنـج باز
    چـهارم چو از چرخ گيتي فروز
    پديد آيد از جام ياقوت زرد
    وز ايدر نهم سوي گشتاسـپ سر
    نـهـم بر سرش بر دل افروز تاج
    نـجويم جدايي ز اسـفـنديار
    چـه كردم به مردي تو داري به ياد
    زماني بجـنـبيد ز انديشـه سر
    مـگوي و جدا كن سرش را ز بـن
    بدين خام گـفـتار تو نـگروند
    نـه تخـت و كلاه و نه گنج كهن
    نويسد هـمي نام او بر نـگين
    بـه بر بر سوي خان زال آرمـش
    بـه گرد در ناسـپاسي مـگرد
    هـمي خواند بر كردگار آفرين
    بـگردان تو از ما بد روزگار نيامد زبانـش ز گفتـن سـتوه
    نيامد زبانـش ز گفتـن سـتوه


/ 675