شماره 22 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 22





  • چو شد روز رستم بـپوشيد گـبر
    كمـندي بـه فتراك زين بر ببست
    بـفرمود تا شد زواره برش
    بدو گـفـت رو لشـكر آراي باش
    بيامد زواره سـپـه گرد كرد
    تهمتـن همي رفت نيزه به دست
    سـپاهـش برو خواندند آفرين
    هـمي رفـت رستم زواره پسش
    بيامد چـنان تا لـب هيرمـند
    سـپـه با برادر هم آنجا بـماند
    چـنين گفـت پس با زواره به راز
    بـترسـم كـه بااو نيارم زدن
    تو اكـنون سپـه را هـم ايدر بدار
    اگر تـند يابمش هم زان نـشان
    بـه تنـها تـن خويش جويم نبرد
    كـسي باشد از بخت پيروز و شاد
    گذشـت از لب رود و بالا گرفـت
    خروشيد كاي فرخ اسـفـنديار
    چو بشـنيد اسفنديار اين سخـن
    بـخـنديد و گفـت اينك آراستم
    بـفرمود تا جوشـن و خود اوي
    بـبردند و پوشيد روشـن برش
    بـفرمود تا زين بر اسـپ سياه
    چو جوشـن بپوشيد پرخاشـجوي
    نـهاد آن بـن نيزه را بر زمين
    بـسان پلنـگي كه بر پشت گور
    سـپـه در شگفـتي فروماندند
    هـمي شد چو نزد تهمتـن رسيد
    پـس از بارگي با پشوتن بگفـت
    چو تنهاسـت ما نيز تنـها شويم
    بران گونـه رفتـند هر دو بـه رزم
    چو نزديك گـشـتـند پير و جوان
    خروش آمد از باره هر دو مرد
    چـنين گفت رستم به آواز سخت
    ازين گونـه مستيز و بد را مـكوش
    اگر جنـگ خواهي و خون ريختـن
    بـگو تا سوار آورم زابـلي
    برين رزمگـه شان به جنـگ آوريم
    بـباشد بـه كام تو خون ريختـن
    چـنين پاسـخ آوردش اسفنديار
    ز ايوان بـه شبـگير برخاسـتي
    چرا ساخـتي بند و مـكر و فريب
    چـه بايد مرا جنگ زابلـسـتان
    مـبادا چـنين هرگز آيين مـن
    كـه ايرانيان را به كشتـن دهـم
    مـنـم پيشرو هرك جنـگ آيدم
    ترا گر هـمي يار بايد بيار
    مرا يار در جـنـگ يزدان بود
    توي جنگـجوي و منم جنگـخواه
    بـبينيم تا اسـپ اسـفـنديار
    وگر باره رستـم جـنـگـجوي
    نـهادند پيمان دو جنگي كه كـس
    نخـسـتين بـه نيزه برآويختـند
    چـنين تا سنانها به هم برشكست
    بـه آوردگـه گردن افراخـتـند
    ز نيروي اسـپان و زخـم سران
    چو شيران جنـگي برآشوفـتـند
    هـمان دسته بشكست گرز گران
    گرفـتـند زان پـس دوال كـمر
    هـمي زور كرد اين بران آن برين
    پراگـنده گـشـتـند ز آوردگاه كف اندر دهانشان شده خون و خاك
    كف اندر دهانشان شده خون و خاك



  • نـگـهـبان تـن كرد بر گـبر ببر
    بران باره پيل پيكر نـشـسـت
    فراوان سخـن راند از لشـكرش
    بر كوهـه ريگ بر پاي باش
    بـه ميدان كار و به دشـت نـبرد
    چو بيرون شد از جايگاه نشسـت
    كـه بي تو مباد اسپ و گوپال و زين
    كـجا بود در پادشاهي كـسـش
    هـمـه دل پر از باد و لب پر ز پند
    سوي لـشـكر شاه ايران براند
    كـه مرديسـت اين بدرگ ديوساز
    ندانـم كزين پس چـه شايد بدن
    شوم تا چـه پيش آورد روزگار
    نـخواهـم ز زابلستان سركشان
    ز لشكر نخواهم كسي رنجـه كرد
    كـه باشد هميشه دلش پر ز داد
    هـمي ماند از كار گيتي شگفـت
    هـماوردت آمد برآراي كار
    ازان شير پرخاشـجوي كـهـن
    بدانـگـه كـه از خواب برخاستم
    هـمان تركـش و نيزه جنگـجوي
    نـهاد آن كـلاه كيي بر سرش
    نـهادند و بردند نزديك شاه
    ز زور و ز شادي كـه بود اندر اوي
    ز خاك سياه اندر آمد بـه زين
    نـشيند برانـگيزد از گور شور
    بران نامدار آفرين خواندند
    مر او را بران باره تـنـها بديد
    كـه ما را نبايد بدو يار و جـفـت
    ز پـسـتي بران تـند بالا شويم
    تو گفتي كه اندر جهان نيسـت بزم
    دو شير سرافراز و دو پـهـلوان
    تو گـفـتي بدريد دشـت نـبرد
    كـه اي شاه شادان دل و نيك بخت
    سوي مردمي ياز و بازآر هوش
    برين گونـه سخـتي برآويختـن
    كـه باشـند با خنـجر كابـلي
    خود ايدر زماني درنـگ آوريم
    بـبيني تـگاپوي و آويخـتـن
    كـه چندين چه گويي چنين نابكار
    ازين تـند بالا مرا خواسـتي
    هـمانا بديدي بـه تنگي نـشيب
    وگر جـنـگ ايران و كابلسـتان
    سزا نيسـت اين كار در دين مـن
    خود اندر جهان تاج بر سر نـهـم
    وگر پيش جنـگ نـهـنـگ آيدم
    مرا يار هرگز نيايد بـه كار
    سر و كار با بـخـت خـندان بود
    بـگرديم يك با دگر بي سـپاه
    سوي آخر آيد هـمي بي سوار
    بـه ايوان نـهد بي خداوند روي
    نـباشد بران جـنـگ فريادرس
    هـمي خون ز جوشن فرو ريختند
    بـه شمـشير بردند ناچار دست
    چـپ و راست هر دو همي تاختند
    شكسـتـه شد آن تيغهاي گران
    پر از خشـم اندامـها كوفـتـند
    فروماند از كار دسـت سران
    دو اسـپ تـگاور فروبرده سر
    نـجـنـبيد يك شير بر پشت زين
    غـمي گشته اسپان و مردان تباه همـه گبر و برگستوان چاك چاك
    همـه گبر و برگستوان چاك چاك


/ 675