شماره 23 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 23





  • بدانـگـه كـه رزم يلان شد دراز
    زواره بياورد زان سو سـپاه
    بـه ايرانيان گفت رستم كجاسـت
    شـما سوي رستم به جنگ آمديد
    هـمي دست رستم نخواهيد بست
    زواره بـه دشـنام لـب برگـشاد
    برآشـفـت ازان پور اسـفـنديار
    جواني كـه نوش آذرش بود نام
    برآشـفـت با سـگزي آن نامدار
    چـنين گـفـت كاري گو برمنش
    نـفرمود ما را يل اسـفـنديار
    كـه پيچد سر از راي و فرمان او
    اگر جـنـگ بر نادرسـتي كـنيد
    بـبينيد پيكار جـنـگاوران
    زواره بـفرمود كاندر نـهيد
    زواره بيامد بـه پيش سـپاه
    بكـشـتـند ز ايرانيان بي شـمار
    سـمـند سرافراز را بر نشسـت
    يكي نامور بود الواي نام
    كـجا نيزه رسـتـم او داشـتي
    چو از دور نوش آذر او را بديد
    يكي تيغ زد بر سر و گردنـش
    زواره برانـگيخـت اسـپ نـبرد
    كـه او را فگـندي كـنون پاي دار
    زواره يكي نيزه زد بر برش
    چو نوش آذر نامور كـشـتـه شد
    برادرش گريان و دل پر ز جوش
    غـمي شد دل مرد شمـشيرزن
    برفـت از ميان سپـه پيش صـف
    وزان سو فرامرز چون پيل مـسـت
    برآويخـت با او هـمي مـهرنوش
    گرامي دو پرخاشـجوي جوان
    چو شيران جنـگي برآشوفـتـند
    در آوردگـه تيز شد مـهرنوش
    بزد تيغ بر گردن اسـپ خويش
    فرامرز كردش پياده تـباه
    چو بهمـن برادرش را كشتـه ديد
    بيامد دوان نزد اسـفـنديار
    بدو گـفـت كاي نره شير ژيان
    دو پور تو نوش آذر و مـهرنوش
    تو اندر نـبردي و ما پر ز درد
    برين تخـمـه اين ننـگ تا جاودان
    دل مرد بيدارتر شد ز خـشـم
    بـه رستم چنين گفت كاي بدنشان
    تو گفـتي كه لشكر نيارم به جنـگ
    نداري ز مـن شرم وز كردگار
    نداني كـه مردان پيمان شـكـن
    دو سـگزي دو پور مرا كشـتـه اند
    چو بشنيد رستم غمي گشت سخت
    بـه جان و سر شاه سوگـند خورد
    كـه مـن جنـگ هرگز نفرموده ام
    بـبـندم دو دسـت برادر كـنون
    فرامرز را نيز بسـتـه دو دسـت
    بـه خون گرانمايگانـشان بكـش
    چـنين گـفـت با رستم اسفنديار
    بريزيم ناخوب و ناخوش بود
    تو اي بدنـشان چاره خويش ساز
    بر رخـش با هردو رانـت بـه تير
    بدان تا كس از بندگان زين سپـس
    وگر زنده ماني ببندمـت چـنـگ
    بدو گفت رستم كزين گفـت و گوي بـه يزدان پـناه و بـه يزدان گراي
    بـه يزدان پـناه و بـه يزدان گراي



  • هـمي دير شد رسـتـم سرفراز
    يكي لـشـكري داغ دل كينـه خواه
    برين روز بيهوده خامـش چراسـت
    خرامان بـه چنـگ نهنـگ آمديد
    برين رزمـگـه بر نشايد نشسـت
    هـمي كرد گـفـتار ناخوب ياد
    سواري بد اسـپ افـگـن و نامدار
    سرافراز و جـنـگاور و شادكام
    زبان را بـه دشنام بـگـشاد خوار
    بـه فرمان شاهان كند بدكـنـش
    چـنين با سـگان ساختـن كارزار
    كـه يارد گذشـتـن ز پيمان او
    بـه كار اندرون پيش دستي كـنيد
    بـه تيغ و سـنان و بـه گرز گران
    سران را ز خون بر سر افسر نـهيد
    دهاده برآمد ز آوردگاه
    چو نوش آذر آن ديد بر ساخـت كار
    بيامد يكي تيغ هندي بـه دسـت
    سرافراز و اسپ افـگـن و شادكام
    پـس پـشـت او هيچ نگذاشتي
    بزد دسـت و تيغ از ميان بركـشيد
    بدو نيمـه شد پيل پيكر تـنـش
    بـه تـندي بـه نوش آذر آواز كرد
    چو الواي را مـن نـخوانـم سوار
    بـه خاك اندر آمد همانگـه سرش
    سـپـه را همـه روز برگشته شد
    جواني كـه بد نام او مـهرنوش
    برانـگيخـت آن باره پيلـتـن
    ز درد جـگر بر لـب آورده كـف
    بيامد يكي تيغ هندي بـه دسـت
    دو رويه ز لـشـكر برآمد خروش
    يكي شاهزاده دگر پـهـلوان
    هـمي بر سر يكدگر كوفـتـند
    نـبودش هـمي با فرامرز توش
    سر بادپاي اندرافـگـند پيش
    ز خون لـعـل شد خاك آوردگاه
    زمين زير او چون گل آغشـتـه ديد
    بـه جايي كـه بود آتـش كارزار
    سـپاهي بـه جنگ آمد از سگزيان
    به خواري به سگزي سپردند هوش
    جوانان و كي زادگان زير گرد
    بـماند ز كردار نابـخردان
    پر از تاب مـغز و پر از آب چـشـم
    چـنين بود پيمان گردنـكـشان
    ترا نيسـت آرايش نام و نـنـگ
    نـترسي كـه پرسـند روز شمار
    سـتوده نـباشد بر انـجـمـن
    بران خيرگي باز برگـشـتـه اند
    بـلرزيد برسان شاخ درخـت
    به خورشيد و شمشير و دشت نبرد
    كـسي كين چنين كرد نسـتوده ام
    گر او بود اندر بدي رهـنـمون
    بيارم بر شاه يزدان پرسـت
    مـشوران ازين راي بيهوده هـش
    كـه بر كين طاوس نر خون مار
    نـه آيين شاهان سركـش بود
    كـه آمد زمانـت بـه تنـگي فراز
    برآميزم اكـنون چو با آب شير
    نـجويند كين خداوند كـس
    بـه نزديك شاهـت برم بي درنـگ
    چـه باشد مـگر كـم شود آبروي كـه اويسـت بر نيك و بد رهنماي
    كـه اويسـت بر نيك و بد رهنماي


/ 675