شماره 24 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 24





  • كـمان برگرفـتـند و تير خدنـگ
    ز پيكان هـمي آتـش افروخـتـند
    دل شاه ايران بدان تـنـگ شد
    چو او دست بردي بـه سوي كـمان
    بـه رنـگ طبرخون شدي اين جهان
    يكي چرخ را بركـشيد از شـگاع
    بـه تيري كـه پيكانش الـماس بود
    چو او از كمان تير بگشاد شـسـت
    بر رخش ازان تيرها گشت سسـت
    هـمي تاخـت بر گردش اسفنديار
    فرود آمد از رخـش رسـتـم چو باد
    همان رخش رخشان سوي خانه شد
    بـه بالا ز رستم هـمي رفـت خون
    بـخـنديد چون ديدش اسـفـنديار
    چرا گـم شد آن نيروي پيل مسـت
    كـجا رفـت آن مردي و گرز تو
    گريزان بـه بالا چرا برشدي
    چرا پيل جنـگي چو روباه گـشـت
    تو آني كـه ديو از تو گريان شدي
    زواره پي رخـش ناگـه بديد
    سيه شد جهان پيش چشمش به رنگ
    تـن مرد جنـگي چنان خستـه ديد
    بدو گفـت خيز اسپ من برنـشين
    بدو گـفـت رو پيش دستان بـگوي
    نگـه كـن كـه تا چاره كار چيست
    كـه گر مـن ز پيكان اسـفـنديار
    چـنان دانـم اي زال كامروز مـن
    چو رفـتي همي چاره رخـش ساز
    زواره ز پيش برادر برفـت
    بـه پسـتي هـمي بود اسفنديار
    بـه بالا چـنين چند باشي بـه پاي
    كـمان بفـگـن از دست و ببر بيان
    پـشيمان شو و دست را ده به بـند
    بدين خسـتـگي نزد شاهـت برم
    وگر جـنـگ جويي تو اندرز كـن
    گـناهي كـه كردي ز يزدان بـخواه
    مـگر دادگر باشدت رهـنـماي
    چـنين گفـت رستـم كه بيگاه شد
    شـب تيره هرگز كـه جويد نـبرد
    مـن اكـنون چنين سوي ايوان شوم
    ببـندم همـه خستـگيهاي خويش
    زواره فرامرز و دسـتان سام
    بـسازم كـنون هرچ فرمان تسـت
    بدو گـفـت رويين تـن اسفـنديار
    تو مردي بزرگي و زور آزماي
    بديدم هـمـه فر و زيب ترا
    بـه جان امشـبي دادمت زينـهار
    سـخـن هرچ پذرفـتي آن را بكن
    بدو گفـت رستـم كه ايدون كنـم
    چو برگـشـت از رستم اسفـنديار
    چو بگذشـت مانند كشتي بـه رود
    هـمي گـفـت كاي داور داد و پاك
    كـه خواهد ز گردنكـشان كين مـن
    چو اسـفـنديار از پسـش بنـگريد
    هـمي گـفـت كين را مخوانيد مرد
    گذر كرد پر خـسـتـگيها بر آب
    شگـفـتي بـمانده بد اسفـنديار
    چـنان آفريدي كـه خود خواسـتي
    بدانـگـه كـه شد نامور باز جاي
    ز نوش آذر گرد وز مـهر نوش
    سراپرده شاه پر خاك بود
    فرود آمد از باره اسـفـنديار
    هـمي گـفـت زارا دو گرد جوان
    چـنين گفـت پس با پشوتن كه خيز
    كـه سودي نبينـم ز خون ريختـن
    هـمـه مرگ راايم برنا و پير
    بـه تابوت زرين و در مـهد ساج
    پيامي فرسـتاد نزد پدر
    تو كشـتي بـه آب اندر انداخـتي
    چو تابوت نوش آذر و مـهرنوش
    بـه چرم اندر است گاو اسـفـنديار
    نشـسـت از بر تخت با سوك و درد
    چـنين گفت پس با پشوتن كه شير
    بـه رستـم نـگـه كردم امروز من
    سـتايش گرفـتـم بـه يزدان پاك
    كـه پروردگار آن چـنان آفريد
    چـنين كارها رفـت بر دسـت او
    هـمي بركـشيدي ز دريا نهـنـگ
    بران سان بخستم تنـش را بـه تير
    ز بالا پياده بـه پيمان برفـت
    برآمد چـنان خسـتـه زان آبـگير برآنـم كـه چون او بـه ايوان رسد
    برآنـم كـه چون او بـه ايوان رسد



  • بـبردند از روي خورشيد رنـگ
    بـه بر بر زره را هـمي دوخـتـند
    بروها و چـهرش پر آژنـگ شد
    نرسـتي كـس از تير او بي گـمان
    شدي آفـتاب از نـهيبـش نـهان
    تو گفتي كـه خورشيد شد در شراع
    زره پيش او هـمـچو قرطاس بود
    تـن رستـم و رخش جنگي بخست
    نـبد باره و مرد جـنـگي درسـت
    نيامد برو تير رسـتـم بـه كار
    سر نامور سوي بالا نـهاد
    چـنين با خداوند بيگانـه شد
    بـشد سسـت و لرزان كه بيستون
    بدو گـفـت كاي رسـتـم نامدار
    ز پيكان چرا پيل جنگي بـخـسـت
    بـه رزم اندرون فره و برز تو
    چو آواز شير ژيان بـشـندي
    ز رزمـت چنين دست كوتاه گشـت
    دد از تـف تيغ تو بريان شدي
    كزان رود با خسـتـگي در كـشيد
    خروشان همي تاخت تا جاي جنـگ
    همـه خستـگيهاش نابستـه ديد
    كـه پوشد ز بـهر تو خـفـتان كين
    كزين دوده سام شد رنـگ و بوي
    برين خـسـتـگيها بر آزار كيسـت
    شـبي را سرآرم بدين روزگار
    ز مادر بزادم بدين انـجـمـن
    مـن آيم كـنون گر بـمانـم دراز
    دو ديده سوي رخش بنـهاد تـفـت
    خروشيد كاي رسـتـم نامدار
    كـه خواهد بدن مر ترا رهـنـماي
    برآهـنـج و بـگـشاي تيغ از ميان
    كزين پـس تو از مـن نيابي گزند
    ز كردارها بي گـناهـت برم
    يكي را نـگـهـبان اين مرز كـن
    سزد گر بـه پوزش ببخـشد گـناه
    چو بيرون شوي زين سپنـجي سراي
    ز رزم و ز بد دسـت كوتاه شد
    تو اكـنون بدين رامـشي بازگرد
    بياسايم و يك زمان بـغـنوم
    بخوانـم كـسي را كه دارم به پيش
    كـسي را ز خويشان كـه دارند نام
    هـمـه راسـتي زير پيمان تست
    كـه اي برمـنـش پير ناسازگار
    بـسي چاره داني و نيرنـگ و راي
    نـخواهـم كـه بينـم نـشيب ترا
    بـه ايوان رسي كام كژي مـخار
    ازين پـس مـپيماي با من سخـن
    چو بر خستـگيها بر افسون كـنـم
    نـگـه كرد تا چون رود نامدار
    هـمي داد تـن را ز يزدان درود
    گر از خستـگيها شوم مـن هـلاك
    كـه گيرد دل و راه و آيين مـن
    بران روي رودش به خـشـكي بديد
    يكي ژنده پيلـسـت با دار و برد
    ازان زخـم پيكان شده پرشـتاب
    هـمي گـفـت كاي داور كامـگار
    زمان و زمين را بياراسـتي
    پـشوتـن بيامد ز پرده سراي
    خروشيدني بود با درد و جوش
    همـه جامـه مـهـتران چاك بود
    نـهاد آن سر سركـشان بركـنار
    كـه جانـتان شد از كالـبد با توان
    برين كـشـتـگان آب چـندين مريز
    نـشايد بـه مرگ اندر آويخـتـن
    بـه رفـتـن خرد بادمان دستـگير
    فرسـتادشان زي خداوند تاج
    كـه آن شاخ راي تو آمد بـه بر
    ز رستـم هـمي چاكري ساخـتي
    بـبيني تو در آز چـندين مـكوش
    ندانـم چـه راند بدو روزگار
    سخنـهاي رستـم هـمـه يادكرد
    بـپيچد ز چـنـگال مرد دلير
    بران برز بالاي آن پيلـتـن
    كزويسـت اميد و زو بيم و باك
    بران آفرين كو جـهان آفريد
    كـه درياي چين بود تا شـسـت او
    بـه دم در كشيدي ز هامون پلنـگ
    كـه از خون او خاك شد آبـگير
    سوي رود با گبر و شمشير تـفـت
    سراسر تـنـش پر ز پيكان تير روانـش ز ايوان بـه كيوان رسد
    روانـش ز ايوان بـه كيوان رسد


/ 675