شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید





  • سـپيده همانگـه ز كه بر دميد
    بـپوشيد رستـم سـليح نبرد
    چو آمد بر لـشـكر نامدار
    بدو گفت برخيز ازين خواب خوش
    چو بـشـنيد آوازش اسفـنديار
    چنين گفت پس با پشوتن كه شير
    گـماني نـبردم كه رستم ز راه
    هـمان باركش رخش زيراندرش
    شـنيدم كه دستان جادوپرست
    چو خشـم آرد از جادوان بـگذرد
    پـشوتـن بدو گفت پر آب چشم
    چـه بودت كـه امروز پژمرده اي
    ميان جهان اين دو يل را چـه بود
    بدانـم كـه بخـت تو شد كندرو
    بـپوشيد جوشـن يل اسفنديار
    خروشيد چون روي رستـم بديد
    فراموش كردي تو سـگزي مـگر
    ز نيرنگ زالي بدين سان درسـت
    بكوبـمـت زين گونـه امروز يال
    چـنين گفت رستم به اسفنديار
    بـترس از جـهاندار يزدان پاك
    مـن امروز نز بهر جـنـگ آمدم
    تو با من به بيداد كوشي هـمي
    به خورشيد و ماه و به استا و زند
    نـگيري به ياد آن سخنها كه رفت
    بيابي بـبيني يكي خان مـن
    گـشايم در گـنـج ديرينـه باز
    كـنـم بار بر بارگيهاي خويش
    برابر هـمي با تو آيم بـه راه
    اگر كشتـنيم او كـشد شايدم
    هـمي چاره جويم كـه تا روزگار
    نگه كن كه داناي پيشي چه گفت
    چـنين داد پاسخ كـه مرد فريب
    اگر زنده خواهي كه ماند به جاي
    از ايوان و خان چند گويي هـمي
    دگر باره رستـم زبان برگـشاد
    مكن نام من در جهان زشت و خوار
    هزارانـت گوهر دهـم شاهوار
    هزارانـت بـنده دهـم نوش لب
    هزارت كـنيزك دهـم خلـخي
    دگر گـنـج سام نريمان و زال
    هـمـه پاك پيش تو گرد آورم
    كـه تا مر ترا نيز فرمان كـنـند
    ازان پـس به پيشت پرسـتارورا
    ز دل دور كـن شـهريارا تو كين
    جز از بند ديگر ترا دست هسـت
    كـه از بـند تا جاودان نام بد
    بـه رستم چنين گفت اسفنديار
    مرا گويي از راه يزدان بـگرد
    كـه هركو ز فرمان شاه جـهان

    جز از بند گر کوشش و کارزار
    به تندي به پاسخ گو نامدار
    همي خوار داري تو گفتار من
    چنين داد پاسخ که چند از فريب



    چنين داد پاسخ که چند از فريب



  • ميان شـب تيره اندر چـميد
    هـمي از جـهان آفرين ياد كرد
    كـه كين جويد از رزم اسفـنديار
    برآويز با رسـتـم كينـه كـش
    سـليح جهان پيش او گشت خوار
    بـپيچد ز چـنـگال مرد دلير
    بـه ايوان كشد ببر و گبر و كـلاه
    ز پيكان نـبود ايچ پيدا برش
    بـه هنگام يازد به خورشيد دست
    برابر نـكردم پـس اين با خرد
    كـه بر دشمنت باد تيمار و خشم
    هـمانا به شب خواب نشمرده اي
    كـه چـندين همي رنج بايد فزود
    كـه كين آورد هر زمان نو بـه نو
    بيامد بر رسـتـم نامدار
    كـه نام تو باد از جـهان ناپديد
    كـمان و بر مرد پرخاشـخر
    وگرنـه كه پايت همي گور جست
    كزين پـس نـبيند ترا زنده زال
    كـه اي سير ناگشتـه از كارزار
    خرد را مكـن با دل اندر مـغاك
    پي پوزش و نام و نـنـگ آمدم
    دو چشم خرد را بپوشي هـمي
    كـه دل را نراني بـه راه گزند
    وگر پوست بر تن كسي را بكفـت
    روندسـت كام تو بر جان مـن
    كـجا گرد كردم بـه سال دراز
    بـه گـنـجور ده تا براند ز پيش
    كنم هرچ فرمان دهي پيش شاه
    هـمان نيز اگر بـند فرمايدم
    ترا سير گرداند از كارزار
    كـه هرگز مباد اختر شوم جفت
    نيم روز پرخاش و روز نـهيب
    نخسـتين سخن بند بر نه به پاي
    رخ آشـتي را بـشويي هـمي
    مـكـن شـهريارا ز بيداد ياد
    كـه جز بد نيايد ازين كارزار
    هـمان ياره زر با گوشوار
    پرسـتـنده باشد ترا روز و شب
    كـه زيباي تاج اند با فرخي
    گـشايم به پيش تو اي بي همال
    ز زابـلـسـتان نيز مرد آورم
    روان را به فرمان گروگان كـنـند
    دوان با تو آيم بر شـهريار
    مـكـن ديو را با خرد همنشين
    بمن بر كه شاهي و يزدان پرست
    بـماند بـه مـن وز تو انجام بد
    كـه تا چندگويي سخن نابـكار
    ز فرمان شاه جـهانـبان بـگرد بـگردد سرآيد بدو بر زمان

    به پيشم دگرگونه پاسخ ميار
    چنين گفت کاي پرهنر شهريار
    به خيره بجويي تو آزار من
    همانا به تنگ اندر آمد نشيب

    بـگردد سرآيد بدو بر زمان


/ 675