شماره 28 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 28





  • بدانسـت رستـم كـه لابه به كار
    كـمان را بـه زه كرد و آن تير گز
    هـمي راند تير گز اندر كـمان
    هـمي گفـت كاي پاك دادار هور
    هـمي بيني اين پاك جان مرا
    كـه چـندين بپيچـم كه اسفنديار
    تو داني كـه بيداد كوشد هـمي
    بـه بادافره اين گـناهـم مـگير
    چو خودكامه جنگي بديد آن درنـگ
    بدو گـفـت كاي سگزي بدگـمان
    بـبيني كـنون تير گشـتاسـپي
    يكي تير بر ترگ رسـتـم بزد
    تهـمـتـن گز اندر كمان راند زود
    بزد تير بر چـشـم اسـفـنديار
    خـم آورد بالاي سرو سـهي
    نـگون شد سر شاه يزدان پرسـت
    گرفـتـه بـش و يال اسپ سياه
    چـنين گفـت رستم به اسفنديار
    تو آني كه گفتي كه رويين تـنـم
    مـن از شست تو هشت تير خدنگ
    بـه يك تير برگـشـتي از كارزار
    هم اكـنون بـه خاك اندر آيد سرت
    هـم انـگـه سر نامـبردار شاه
    زماني هـمي بود تا يافـت هوش
    سر تير بـگرفـت و بيرون كـشيد
    همانگـه بـه بهمـن رسيد آگهي
    بيامد بـه پيش پشوتن بگـفـت
    تـن ژنده پيل اندر آمد بـه خاك
    برفـتد هر دو پياده دوان
    بديدند جـنـگي برش پر ز خون
    پـشوتـن بر و جامـه را كرد چاك
    هـمي گشت بهمن به خاك اندرون
    پشوتـن هـمي گفـت راز جهان
    چو اسفـندياري كـه از بـهر دين
    جـهان كرد پاك از بد بـت پرسـت
    بـه روز جواني هـلاك آمدش
    بدي را كزو هسـت گيتي بـه درد
    فراوان برو بـگذرد روزگار
    جوانان گرفـتـندش اندر كـنار
    پـشوتـن بروبر هـمي مويه كرد
    هـمي گفـت زار اي يل اسفنديار
    كه كند اين چنين كوه جنگي ز جاي
    كـه كـند اين پسنديده دندان پيل
    چـه آمد برين تخمه از چشـم بد
    كـجا شد بـه رزم اندرون ساز تو
    كـجا شد دل و هوش و آيين تو
    چو كردي جـهان را ز بدخواه پاك
    كـنون آمدت سودمـندي بـه كار
    كـه نفرين برين تاج و اين تخت باد
    كـه چو تو سواري دلير و جوان
    بدين سان شود كشـتـه در كارزار
    كـه مـه تاج بادا و مه تخت شاه
    چـنين گفـت پر دانش اسفنديار
    مكـن خويشتـن پيش من بر تباه
    تـن كشـتـه را خاك باشد نهال
    كـجا شد فريدون و هوشنگ و جم
    هـمان پاك زاده نياكان ما
    برفـتـند و ما را سـپردند جاي
    فراوان بـكوشيدم اندر جـهان
    كـه تا راي يزدان بـه جاي آورم
    چو از من گرفت اي سخن روشـني
    زمانـه بيازيد چـنـگال تيز
    اميد مـن آنسـت كاندر بهشـت
    بـه مردي مرا پور دستان نكشـت
    بدين چوب شد روزگارم بـه سر
    فـسونـها و نيرنگـها زال ساخت
    چو اسفـنديار اين سخـن ياد كرد
    چـنين گـفـت كز ديو ناسازگار
    چنانـسـت كو گفت يكسر سخن
    كـه تا من به گيتي كمر بستـه ام
    سواري نديدم چو اسـفـنديار
    چو بيچاره برگشتم از دسـت اوي
    سوي چاره گـشـتـم ز بيچارگي
    زمان ورا در كـمان ساخـتـم
    گر او را هـمي روز باز آمدي
    ازين خاك تيره بـبايد شدن هـمانـسـت كز گز بهانـه منم
    هـمانـسـت كز گز بهانـه منم



  • نيايد هـمي پيش اسـفـنديار
    كـه پيكانـش را داده بد آب رز
    سر خويش كرده سوي آسـمان
    فزاينده دانـش و فر و زور
    توان مرا هـم روان مرا
    مـگر سر بـپيچاند از كارزار
    هـمي جنگ و مردي فروشد همي
    توي آفرينـنده ماه و تير
    كه رستم همي دير شد سوي جنگ
    نـشد سير جانـت ز تير و كـمان
    دل شير و پيكان لـهراسـپي
    چـنان كز كـمان سواران سزد
    بران سان كـه سيمرغ فرموده بود
    سيه شد جـهان پيش آن نامدار
    ازو دور شد دانـش و فرهي
    بيفـتاد چاچي كمانش ز دسـت
    ز خون لـعـل شد خاك آوردگاه
    كـه آوردي آن تخم زفـتي بـه بار
    بـلـند آسـمان بر زمين بر زنـم
    بـخوردم نـناليدم از نام و نـنـگ
    بـخـفـتي بران باره نامدار
    بـسوزد دل مـهربان مادرت
    نـگون اندر آمد ز پشـت سـپاه
    بر خاك بنشست و بگـشاد گوش
    هـمي پر و پيكانش در خون كشيد
    كـه تيره شد آن فر شاهنشـهي
    كـه پيكار ما گشت با درد جفـت
    دل ما ازين درد كردند چاك
    ز پيش سـپـه تا بر پـهـلوان
    يكي تير پرخون بـه دسـت اندرون
    خروشان به سر بر همي كرد خاك
    بـماليد رخ را بدان گرم خون
    كـه داند ز دين آوران و مـهان
    بـه مردي برآهيخت شمشير كين
    بـه بد كار هرگز نيازيد دسـت
    سر تاجور سوي خاك آمدش
    پرآزار ازو جان آزاد مرد
    كـه هرگز نـبيند بد كارزار
    هـمي خون ستردند زان شـهريار
    رخي پر ز خون و دلي پر ز درد
    جـهانـجوي و از تخمه شـهريار
    كـه افـگـند شير ژيان را ز پاي
    كـه آگـند با موج درياي نيل
    كـه بر بدكنش بي گـمان بد رسد
    كـجا شد بـه بزم آن خوش آواز تو
    توانايي و اخـتر و دين تو
    نيامدت از پيل وز شير باك
    كـه در خاك بيند ترا روزگار
    بدين كوشش بيش و اين بخـت باد
    سرافراز و دانا و روشـن روان
    بـه زاري سرآيد برو روزگار
    مه گشتاسپ و جاماسپ و آن بارگاه
    كـه اي مرد داناي بـه روزگار
    چـنين بود بـهر مـن از تاج و گاه
    تو از كشتن مـن بدين سان مـنال
    ز باد آمده باز گردد بـه دم
    گزيده سرافراز و پاكان ما
    نـماند كـس اندر سپنجي سراي
    چـه در آشـكار و چه اندر نـهان
    خرد را بدين رهـنـماي آورم
    ز بد بـسـتـه شد راه آهرمـني
    نـبد زو مرا روزگار گريز
    دل افروز مـن بدرود هرچ كـشـت
    نگـه كن بدين گز كه دارم به مشت
    ز سيمرغ وز رسـتـم چاره گر
    كـه اروند و بند جهان او شناخـت
    بـپيچيد و بگريست رستم بـه درد
    ترا بـهره رنـج مـن آمد بـه كار
    ز مردي بـه كژي نيفـگـند بـن
    بـسي رزم گردنكشان جستـه ام
    زره دار با جوشـن كارزار
    بديدم كـمان و بر و شسـت اوي
    بدادم بدو سر بـه يكـبارگي
    چو روزش سرآمد بينداخـتـم
    مرا كار گز كي فراز آمدي
    بـه پرهيز يك دم نـشايد زدن وزين تيرگي در فـسانـه مـنـم
    وزين تيرگي در فـسانـه مـنـم


/ 675