نشد سير ضحاك از آن جست جوي دوان مادر آمد سوي مرغزار كـه انديشـه اي در دلـم ايزدي هـمي كرد بايد كزين چاره نيست بـبرم پي از خاك جادوسـتان شوم ناپديد از ميان گروه بياورد فرزند را چون نوند يكي مرد ديني بران كوه بود فرانـك بدو گفـت كاي پاك دين بدان كاين گرانـمايه فرزند مـن ترا بود بايد نـگـهـبان او پذيرفـت فرزند او نيك مرد خـبر شد بـه ضـحاك بدروزگار بيامد ازان كينه چون پيل مسـت هـمـه هر چه ديد اندرو چارپاي سبك سوي خان فريدون شتافتبـه ايوان او آتـش اندر فـگـند بـه ايوان او آتـش اندر فـگـند
شد از گاو گيتي پر از گفـت گوي چـنين گـفـت با مرد زنـهاردار فراز آمدسـت از ره بـخردي كـه فرزند و شيرين روانم يكيست شوم تا سر مرز هـندوسـتان برم خوب رخ را بـه الـبرز كوه چو مرغان بران تيغ كوه بـلـند كـه از كار گيتي بي اندوه بود مـنـم سوگواري ز ايران زمين هـمي بود خواهد سرانجـمـن پدروار لرزنده بر جان او نياورد هرگز بدو باد سرد از آن گاو برمايه و مرغزار مران گاو برمايه را كرد پـسـت بيفـگـند و زيشان بپرداخت جاي فراوان پژوهيد و كـس را نيافـتز پاي اندر آورد كاخ بـلـند ز پاي اندر آورد كاخ بـلـند