شماره 29 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 29





  • چـنين گفـت با رستم اسفنديار
    تو اكـنون مـپرهيز و خيز ايدر آي
    مـگر بشـنوي پـند و اندرز من
    بـكوشي و آن را بـجاي آوري
    تهمتـن بـه گفـتار او داد گوش
    هـمي ريخـت از ديدگان آب گرم
    چو دسـتان خبر يافت از رزمـگاه
    ز خانـه بيامد به دشـت نـبرد
    زواره فرامرز چو بيهـشان
    خروشي برآمد ز آوردگاه
    بـه رستم چنين گفت زال اي پسر
    كـه ايدون شـنيدم ز داناي چين
    كـه هركس كه او خون اسفنديار
    بدين گيتيش شوربـخـتي بود
    چـنين گفـت با رستم اسفنديار
    زمانـه چـنين بود و بود آنـچ بود
    بـهانـه تو بودي پدر بد زمان
    مرا گفـت رو سيستان را بـسوز
    بـكوشيد تا لشـكر و تاج و گنـج
    كـنون بهـمـن اين نامور پور من
    بـميرم پدروارش اندر پذير
    بـه زابلـسـتان در ورا شاد دار
    بياموزش آرايش كارزار
    مي و رامش و زخـم چوگان و كار
    چـنين گفت جاماسپ گم بوده نام
    كـه بهـمـن ز من يادگاري بود
    تهمتـن چو بشنيد بر پاي خاست
    كـه تو بگذري زين سخن نـگذرم
    نـشانـمـش بر نامور تخت عاج
    ز رستـم چو بشنيد گويا سخـن
    چـنان دان كه يزدان گواي منست
    كزين نيكويها كـه تو كرده اي
    كـنون نيك نامت به بد بازگشـت
    غـم آمد روان ترا بـهره زين
    چـنين گفت پس با پشوتن كه من
    چو من بگذرم زين سپنجي سراي
    چو رفـتي به ايران پدر را بـگوي
    زمانـه سراسر به كام تو گشـت
    اميدم نـه اين بود نزديك تو
    جهان راست كردم به شمشير داد
    بـه ايران چو دين بهي راست شد
    بـه پيش سران پـندها داديم
    كـنون زين سخن يافـتي كام دل
    چو ايمـن شدي مرگ را دور كـن
    ترا تخـت سختي و كوشـش مرا
    چـه گفت آن جهانديده دهقان پير
    مـشو ايمن از گنج و تاج و سپاه
    چو آيي بـهـم پيش داور شويم
    كزو بازگردي بـه مادر بـگوي
    كـه با تير او گـبر چون باد بود
    پـس مـن تو زود آيي اي مهربان
    برهـنـه مـكـن روي بر انجمن
    ز ديدار زاري بيفزايدت
    هـمان خواهران را و جفـت مرا
    بـگويي بدان پرهـنر بـخردان
    ز تاج پدر بر سرم بد رسيد
    فرسـتادم اينـك بـه نزديك او
    بـگـفـت اين و برزد يكي تيز دم
    هم انگـه برفـت از تنش جان پاك
    تهمتـن بـنزد پـشوتـن رسيد
    بر و جامه رستم هـمي پاره كرد
    هـمي گفـت زار اي نبرده سوار
    بـه خوبي شده در جهان نام من
    چو بسيار بگريست با كشته گفت
    روان تو بادا ميان بـهـشـت
    زواره بدو گـفـت كاي نامدار
    ز دهقان تو نشنيدي آن داسـتان
    كـه گر پروري بـچـه نره شير
    چو سر بركـشد زود جويد شـكار
    دو پهـلو برآشفتـه از خشـم بد
    چو شد كشته شاهي چو اسفنديار
    ز بهـمـن رسد بد به زابلسـتان
    نگـه كـن كه چون او شود تاجدار
    بدو گفـت رستم كه با آسـمان
    مـن آن برگزيدم كه چشـم خرد گر او بد كـند پيچد از روزگار
    گر او بد كـند پيچد از روزگار



  • كـه اكـنون سرآمد مرا روزگار
    كـه ما را دگرگونه تر گشـت راي
    بداني سر مايه و ارز مـن
    بزرگي برين رهـنـماي آوري
    پياده بيامد برش با خروش
    هـمي مويه كردش بـه آواي نرم
    ز ايوان چو باد اندر آمد بـه راه
    دو ديده پر از آب و دل پر ز درد
    برفـتـند چـندي ز گردنكـشان
    كـه تاريك شد روي خورشيد و ماه
    ترا بيش گريم بـه درد جـگر
    ز اخـترشـناسان ايران زمين
    بريزد سرآيد برو روزگار
    وگر بـگذرد رنـج و سخـتي بود
    كـه از تو نديدم بد روزگار
    سـخـن هرچ گويم ببايد شـنود
    نـه رستم نه سيمرغ و تير و كمان
    نـخواهـم كزين پـس بود نيمروز
    بدو ماند و من بمانـم بـه رنـج
    خردمـند و بيدار دسـتور مـن
    هـمـه هرچ گويم ترا يادگير
    سـخـنـهاي بدگوي را ياد دار
    نشستنـگـه بزم و دشت شكار
    بزرگي و برخوردن از روزگار
    كـه هرگز به گيتي مـبيناد كام
    سرافرازتر شـهرياري بود
    بـبر زد به فرمان او دست راست
    سخـن هرچ گفتي به جاي آورم
    نـهـم بر سرش بر دلاراي تاج
    بدو گفـت نوگير چون شد كهـن
    برين دين بـه رهنماي منـسـت
    ز شاهان پيشين كـه پرورده اي
    ز مـن روي گيتي پرآواز گشـت
    چـنين بود راي جـهان آفرين
    نـجويم همي زين جهان جز كفن
    تو لـشـكر بياراي و شو باز جاي
    كـه چون كام يابي بهانه مـجوي
    هـمـه مرزها پر ز نام تو گشت
    سزا اين بد از جان تاريك تو
    بـه بد كس نيارست كرد از تو ياد
    بزرگي و شاهي مرا خواست شد
    نـهاني بـه كشتـن فرستاديم
    بياراي و بـنـشين بـه آرام دل
    بـه ايوان شاهي يكي سور كـن
    ترا نام تابوت و پوشـش مرا
    كـه نـگريزد از مرگ پيكان تير
    روانـم ترا چشـم دارد بـه راه
    بـگوييم و گـفـتار او بشـنويم
    كـه سير آمد از رزم پرخاشـجوي
    گذر كرده بر كوه پولاد بود
    تو از مـن مرنـج و مرنـجان روان
    مـبين نيز چـهر من اندر كفـن
    كـس از بـخردان نيز نسـتايدت
    كـه جويا بدندي نـهـفـت مرا
    كـه پدرود باشيد تا جاودان
    در گـنـج را جان من شد كـليد
    كـه شرم آورد جان تاريك او
    كـه بر من ز گشتاسپ آمد ستم
    تـن خستـه افگنده بر تيره خاك
    همـه جامـه بر تن سراسر دريد
    سرش پر ز خاك و دلـش پر ز درد
    نيا شاه جـنـگي پدر شـهريار
    ز گشتاسپ بد شد سرانجام مـن
    كه اي در جهان شاه بي يار و جفت
    بدانديش تو بدرود هرچ كـشـت
    نـبايسـت پذرفـت زو زينـهار
    كـه ياد آرد از گفـتـه باسـتان
    شود تيزدندان و گردد دلير
    نـخـسـت اندر آيد به پروردگار
    نخـسـتين ازان بد به زابل رسد
    بـبينـند ازين پـس بد روزگار
    بـپيچـند پيران كابـلـسـتان
    بـه پيش آورد كين اسـفـنديار
    نـتابد بدانديش و نيكي گـمان
    بدو بـنـگرد نام ياد آورد تو چشـم بـلا را به تندي مـخار
    تو چشـم بـلا را به تندي مـخار


/ 675