شماره 31 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 31





  • هـمي بود بهمـن به زابلسـتان
    سواري و مي خوردن و بارگاه
    بـه هر چيز پيش از پسر داشتش
    چو گـفـتار و كردار پيوستـه شد
    يكي نامـه بنوشت رستم بـه درد
    سر نامـه كرد آفرين از نخـسـت
    دگر گـفـت يزدان گواي منسـت
    كـه مـن چند گفتم به اسفنديار
    سـپردم بدو كشور و گنـج خويش
    زمانـش چـنين بود نگشاد چـهر
    بدين گونـه بد گردش آسـمان
    كـنون اين جهانجوي نزد منسـت
    هـنرهاي شاهانـش آموخـتـم
    چو پيمان كـند شاه پوزش پذير
    نـهان مـن و جان من پيش اوست
    چو آن نامـه شد نزد شاه جـهان
    پـشوتـن بيامد گوايي بداد
    هـمان زاري و پـند و اروند او
    ازان نامور شاه خشنود گـشـت
    ز رستـم دل نامور گشـت خوش
    هـم اندر زمان نامه پاسخ نوشـت
    چـنين گـفـت كز جور چرخ بلند
    بـه پرهيز چون بازدارد كـسي
    پشوتـن بگفـت آنـچ درخواستي
    ز گردون گردان كـه يارد گذشـت
    تو آني كـه بودي وزان بـهـتري
    ز بيشي هرآنچـت بـبايد بـخواه
    فرسـتاده پاسـخ بياورد زود
    چـنين تا برآمد برين گاه چـند
    خردمـند و بادانـش و دستـگاه
    بدانسـت جاماسـپ آن نيك و بد
    به گشتاسپ گفت اي پسنديده شاه
    ز دانش پدر هرچ جسـت اندر اوي
    بـه بيگانـه شـهري فراوان بماند
    بـه بهمـن يكي نامه بايد نوشت
    كـه داري بـه گيتي جز او يادگار
    خوش آمد سخن شاه گشتاسپ را
    كـه بـنويس يك نامه نزديك اوي
    كـه يزدان سپاس اي جهان پهلوان
    نـبيره كـه از جان گرامي تر است
    بـه بخـت تو آموخت فرهنگ و راي
    يكي سوي بهمـن كـه اندر زمان
    كـه ما را بـه ديدارت آمد نياز
    بـه رستـم چو برخواند نامه دبير
    ز چيزي كه بودش به گـنـج اندرون
    ز برگـسـتوان و ز تير و كـمان
    ز كافور وز مـشـك وز عود تر
    ز بالا و از جامـه نابريد
    كـمرهاي زرين و زرين سـتام
    هـمـه پاك رستم به بهمن سپرد
    تهـمـتـن بيامد دو مـنزل به راه
    چو گشـتاسـپ روي نـبيره بديد
    بدو گفـت اسفـندياري تو بـس
    ورا يافـت روشـن دل و يادگير
    گوي بود با زور و گيرنده دسـت
    چو بر پاي بودي سرانگـشـت اوي
    هـمي آزمودش بـه يك چـندگاه
    بـه ميدان چوگان و بزم و شـكار
    ازو هيچ گشتاسپ نشـكيفـتي
    هـمي گفـت كاينـم جهاندار داد
    بـماناد تا جاودان بـهـمـنـم
    سرآمد هـمـه كار اسـفـنديار
    هـميشـه دل از رنـج پرداختـه دلـش باد شادان و تاجش بـلـند
    دلـش باد شادان و تاجش بـلـند



  • بـه نـخـچير گر با مي و گلستان
    بياموخـت رسـتـم بدان پور شاه
    شـب و روز خندان به بر داشتـش
    در كين به گشتاسپ بر بستـه شد
    هـمـه كار فرزند او ياد كرد
    بدانكـس كـه كينه نبودش نجست
    پـشوتـن بدين رهنـماي منست
    مـگر كـم كـند كينـه و كارزار
    گزيدم ز هرگونـه يي رنـج خويش
    مرا دل پر از درد و سر پر ز مـهر
    بسـنده نـباشد كـسي با زمان
    كـه فرخ نژاد اورمزد مـنـسـت
    از اندرز فام خرد توخـتـم
    كزين پـس نينديشد از كار تير
    اگر گنج و تاجست و گر مغز و پوست
    پراگـنده شد آن ميان مـهان
    سخنـهاي رستـم همـه كرد ياد
    سخـن گفـتـن از مرز و پيوند او
    گراينده را آمدن سود گـشـت
    نزد نيز بر دل ز تيمار تـش
    بـه باغ بزرگي درختي بكـشـت
    چو خواهد رسيدن كـسي را گزند
    وگر سوي دانـش گرايد بـسي
    دل مـن بـه خوبي بياراسـتي
    خردمـند گرد گذشتـه نگشـت
    بـه هـند و بـه قنوج بر مهـتري
    ز تـخـت و ز مهر و ز تيغ و كـلاه
    بدان سان كه رستمـش فرموده بود
    بـبد شاهزاده بـه بالا بـلـند
    بـه شاهي برافراخـت فرخ كـلاه
    كـه آن پادشاهي به بهمـن رسد
    ترا كرد بايد بـه بـهـمـن نـگاه
    بـه جاي آمد و گشـت با آب روي
    كـسي نامـه تو بروبر نـخواند
    بـسان درخـتي بـه باغ بهشت
    گـسارنده درد اسـفـنديار
    بـفرمود فرخـنده جاماسـپ را
    يكي سوي گردنكـش كينـه جوي
    كـه ما از تو شاديم و روشـن روان
    بـه دانش ز جاماسپ نامي تر است
    سزد گر فرسـتي كـنون باز جاي
    چو نامـه بـخواني به زابل مـمان
    برآراي كار و درنـگي مـساز
    بدان شاد شد مرد دانـش پذير
    ز خـفـتان وز خـنـجر آبـگون
    ز گوپال و ز خـنـجر هـندوان
    هـم از عنـبر و گوهر و سيم و زر
    پرسـتار وز كودكان نارسيد
    ز ياقوت با زنـگ زرين دو جام
    برنده بـه گـنـجور او بر شـمرد
    پـس او را فرسـتاد نزديك شاه
    شد از آب ديده رخـش ناپديد
    نـماني بـه گيتي جز او را به كس
    ازان پس هـمي خواندش اردشير
    خردمـند و دانا و يزدان پرسـت
    ز زانو فزونـتر بدي مـشـت اوي
    بـه بزم و به رزم و به نـخـجيرگاه
    گوي بود مانـند اسـفـنديار
    بـه مي خوردن اندرش بفريفـتي
    غـمي بودم از بـهر تيمار داد
    چو گـم شد سرافراز رويين تنـم
    كـه جاويد بادا سر شـهريار
    زمانـه بـه فرمان او ساخـتـه بـه گردن بدانديش او را كـمـند
    بـه گردن بدانديش او را كـمـند


/ 675