شماره 2 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 2





  • چـنين گويد آن پير دانـش پژوه
    كـه در پرده بد زال را برده يي
    كـنيزك پـسر زاد روزي يكي
    بـه بالا و ديدار سام سوار
    سـتاره شـناسان و كـنداوران
    ز آتـش پرسـت و ز يزدان پرسـت
    گرفتـند يكـسر شـمار سپـهر
    سـتاره شـمركان شگفتي بديد
    بـگـفـتـند با زال سام سوار
    گرفـتيم و جسـتيم راز سپـهر
    چو اين خوب چهره بـه مردي رسد
    كـند تـخـمـه سام نيرم تـباه
    همـه سيستان زو شود پرخروش
    شود تـلـخ ازو روز بر هر كـسي
    غـمي گشت زان كار دستان سام
    بـه يزدان چنين گفت كاي رهنماي
    بـه هر كار پشت و پـناهـم توي
    سـپـهر آفريدي و اختر هـمان
    بـجز كام و آرام و خوبي مـباد
    همي داشت مادر چو شد سير شير
    بران سال كودك برافراخـت يال
    جوان شد بـه بالاي سرو بـلـند
    سـپـهدار كابـل بدو بـنـگريد
    بـه گيتي بـه ديدار او بود شاد
    ز گـنـج بزرگ آنـچ بد در خورش
    همي داشتش چون يكي تازه سيب
    بزرگان ايران و هـندوسـتان
    چـنان بد كه هر سال يك چرم گاو
    در انديشـه مـهـتر كابـلي
    نـگيرد ز كار درم نيز ياد
    چو هـنـگام باژ آمد آن بسـتدند
    دژم شد ز كار برادر شـغاد
    چـنين گـفـت با شاه كابل نهان
    برادر كـه او را ز من شرم نيسـت
    چـه مـهـتر برادر چه بيگانه يي
    بـسازيم و او را بـه دام آوريم
    بـگـفـتـند و هر دو برابر شدند
    نـگر تا چـه گفتسـت مرد خرد
    شـبي تا برآمد ز كوه آفـتاب
    كـه ما نام او از جهان كم كـنيم
    چـنين گفـت با شاه كابل شغاد
    يكي سور كن مهـتران را بـخوان
    بـه مي خوردن اندر مرا سرد گوي
    ز خواري شوم سوي زابلـسـتان
    چـه پيش برادر چـه پيش پدر
    برآشوبد او را سر از بـهر مـن
    برآيد چـنين كار بر دسـت ما
    تو نخـچيرگاهي نگـه كن بـه راه
    براندازه رسـتـم و رخـش ساز
    هـمان نيزه و حربـه آبـگون
    اگر صد كـني چاه بهتر ز پـنـج
    بـجاي آر صد مرد نيرنـگ ساز
    سر چاه را سخت كن زان سپـس
    بـشد شاه و راي از منش دور كرد
    مـهان را سراسر ز كابل بـخواند
    چو نان خورده شد مجلس آراستند
    چو سر پر شد از باده خـسروي
    چـنين گفـت با شاه كابل كه من
    برادر چو رستـم چو دسـتان پدر
    ازو شاه كابل برآشفت و گـفـت
    تو از تـخـمـه سام نيرم نـه اي
    نـكردسـت ياد از تو دستان سام
    تو از چاكران كـمـتري بر درش
    ز گـفـتار او تنگ دل شد شـغاد
    هـمي رفـت با كابلي چـند مرد
    بيامد بـه درگاه فرخ پدر
    هـم انـگـه چو روي پسر ديد زال
    بـپرسيد بـسيار و بنواخـتـش
    ز ديدار او شاد شد پـهـلوان
    چـنين گفـت كز تخمه سام شير
    چـگونـه اسـت كار تو با كابلي
    چـنين داد پاسخ به رستم شـغاد
    ازو نيكويي بد مرا پيش ازين
    كـنون مي خورد چنگ سازد همي
    مرابر سر انـجـمـن خوار كرد
    هـمي گفت تا كي ازين باژ و ساو
    ازين پـس نگوييم كو رستمسـت
    نـه فرزند زالي مرا گـفـت نيز
    ازان مـهـتران شد دلـم پر ز درد
    چو بشنيد رستم برآشفت و گفـت
    ازو نير مـنديش وز لـشـكرش
    مـن او را بدين گفته بيجان كنـم
    ترا برنـشانـم بر تـخـت اوي
    هـمي داشتش روي چند ارجمند
    ز لشـگر گزين كرد شايستـه مرد
    بـفرمود تا ساز رفـتـن كـنـند
    چو شد كار لشكر همه ساخـتـه
    بيامد بر مرد جـنـگي شـغاد
    كـه گر نام تو برنويسـم بر آب
    كـه يارد كه پيش تو آيد به جنـگ
    برآنـم كه او زين پشمان شدست
    بيارد كـنون پيش خواهـشـگران
    چـنين گفت رستم كه اينست راه زواره بـس و نامور صد سوار
    زواره بـس و نامور صد سوار



  • هـنرمـند و گوينده و با شـكوه
    نوازنده رود و گوينده يي
    كـه ازماه پيدا نـبود اندكي
    ازو شاد شد دوده نامدار
    ز كـشـمير و كابـل گزيده سران
    برفـتـند با زيج رومي به دسـت
    كـه دارد بران كودك خرد مـهر
    هـمي اين بدان آن بدين بنـگريد
    كـه اي از بلـند اخـتران يادگار
    ندارد بدين كودك خرد مـهر
    بـه گاه دليري و گردي رسد
    شكـسـت اندرآرد بدين دستگاه
    همـه شـهر ايران برآيد به جوش
    ازان پـس به گيتي نماند بـسي
    ز دادار گيتي هـمي برد نام
    تو داري سـپـهر روان را بـه پاي
    نـماينده راي و راهـم توي
    هـمـه نيكويي باد ما را گـمان
    ورا نام كرد آن سپـهـبد شـغاد
    دلارام و گوينده و يادگير
    بر شاه كابـل فرسـتاد زال
    سواري دلاور بـه گرز و كـمـند
    هـمي تاج و تخـت كيان را سزيد
    بدو داد دخـتر ز بـهر نژاد
    فرسـتاد با نامور دخـترش
    كز اخـتر نـبودي بروبر نـهيب
    ز رستـم زدندي همي داسـتان
    ز كابل همي خواسـتي باژ و ساو
    چـنان بد كزو رسـتـم زابـلي
    ازان پـس كه داماد او شد شـغاد
    همـه كابلسـتان بـهـم بر زدند
    نـكرد آن سخن پيش كـس نيز ياد
    كـه مـن سير گشتم ز كار جهان
    مرا سوي او راه و آزرم نيسـت
    چـه فرزانـه مردي چه ديوانه يي
    بـه گيتي بدين كار نام آوريم
    بـه انديشـه از ماه برتر شدند
    كـه هركـس كه بد كرد كيفر برد
    دو تـن را سر اندر نيامد بـه خواب
    دل و ديده زال پر نـم كـنيم
    كـه گر زين سخن داد خواهيم داد
    مي و رود و رامشـگران را بـخوان
    ميان كيان ناجوانـمرد گوي
    بـنالـم ز سالار كابـلـسـتان
    ترا ناسزا خوانـم و بدگـهر
    بيابد برين نامور شـهر مـن
    بـه چرخ فلـك بر بود شسـت ما
    بـكـن چاه چـندي به نخچيرگاه
    بـه بـن در نشان تيغـهاي دراز
    سـنان از بر و نيزه زير اندرون
    چو خواهي كه آسوده گردي ز رنـج
    بـكـن چاه و بر باد مگـشاي راز
    مـگوي اين سخن نيز با هيچ كـس
    بـه گـفـتار آن بي خرد سور كرد
    بـخوان پسـنديده شان برنـشاند
    مي و رود و رامشگران خواستـند
    شـغاد اندر آشـفـت از بدخوي
    هـمي سرفرازم بـه هر انجمـن
    ازين نامورتر كـه دارد گـهر
    كه چندين چه داري سخن در نهفت
    برادر نـه اي خويش رستم نـه اي
    برادر ز تو كي برد نيز نام
    برادر نـخواند ترا مادرش
    برآشـفـت و سر سوي زابل نهاد
    دلي پر ز كين لـب پر از باد سرد
    دلي پر ز چاره پر از كينـه سر
    چـنان برز و بالا و آن فر و يال
    هـم انـگـه بر پيلتـن تاختـش
    چو ديدش خردمـند و روشـن روان
    نزايد مـگر زورمـند و دلير
    چـه گويند از رسـتـم زابـلي
    كـه از شاه كابل مـكـن نيز ياد
    چو ديدي مرا خواندي آفرين
    سر از هر كـسي برفرازد هـمي
    هـمان گوهر بد پديدار كرد
    نـه با سيسـتان ما نداريم تاو
    نـه زو مردي و گوهر ما كمسـت
    وگر هسـتي او خود نيرزد بـه چيز
    ز كابـل براندم دو رخـساره زرد
    كـه هرگز نماند سخن در نهفـت
    كـه مه لشكرش باد و مه افسرش
    برو بر دل دوده پيچان كـنـم
    بـه خاك اندر آرم سر بخـت اوي
    سـپرده بدو جايگاه بـلـند
    كـسي را كـه زيبا بود در نـبرد
    ز زابـل بـه كابل نشستن كنـند
    دل پهـلوان گشـت پرداخـتـه
    كـه با شاه كابل مـكـن رزم ياد
    بـه كابـل نيابد كس آرام و خواب
    وگر تو بجنـبي كـه سازد درنـگ
    وزين رفتم سوي درمان شدسـت
    ز كابـل گزيده فراوان سران
    مرا خود بـه كابل نـبايد سـپاه پياده هـمان نيز صد نامدار
    پياده هـمان نيز صد نامدار


/ 675