شماره 3 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 3





  • بداخـتر چو از شـهر كابـل برفـت
    بـبرد از ميان لـشـكري چاه كـن
    سراسر همـه دشـت نخـچيرگاه
    زده حربـه ها را بـن اندر زمين
    بـه خاشاك كرده سر چاه كور
    چو رسـتـم دمان سر برفتن نـهاد
    كـه آمد گو پيلـتـن با سـپاه
    سـپـهدار كابـل بيامد ز شـهر
    چو چشمـش به روي تهمتـن رسيد
    ز سرشاره هـندوي برگرفـت
    هـمان موزه از پاي بيرون كـشيد
    دو رخ را بـه خاك سيه بر نـهاد
    كـه گر مست شد بنده از بيهـشي
    سزد گر بـبـخـشي گـناه مرا
    هـمي رفـت پيشش برهنه دو پاي
    بـبـخـشيد رسـتـم گـناه ورا
    بـفرمود تا سر بـپوشيد و پاي
    بر شـهر كابـل يكي جاي بود
    بدو اندرون چشـمـه بود و درخـت
    بـسي خوردنيها بياورد شاه
    مي آورد و رامـشـگران را بـخواند
    ازان سپ به رستم چنين گفـت شاه
    يكي جاي دارم برين دشـت و كوه
    همـه دشـت غرمست و آهو و گور
    بـه چنـگ آيدش گور و آهو به دشت
    ز گـفـتار او رستـم آمد بـه شور
    بـه چيزي كـه آيد كـسي را زمان
    چـنين اسـت كار جـهان جـهان
    بـه دريا نهنـگ و به هامون پلنـگ
    ابا پـشـه و مور در چـنـگ مرگ
    بـفرمود تا رخـش را زين كـنـند
    كـمان كياني بـه زه بر نـهاد
    زواره هـمي رفـت با پيلـتـن
    بـه نخـچير لشـكر پراگـنده شد
    زواره تـهـمـتـن بران راه بود
    هـمي رخش زان خاك مي يافت بوي
    همي جست و ترسان شد از بوي خاك
    بزد گام رخـش تـگاور بـه راه
    دل رستـم از رخش شد پر ز خشـم
    يكي تازيانـه برآورد نرم
    چو او تـنـگ شد در ميان دو چاه
    دو پايش فروشد بـه يك چاهـسار
    بـن چاه پر حربـه و تيغ تيز
    بدريد پـهـلوي رخـش سـترگ بـه مردي تـن خويش را بركـشيد
    بـه مردي تـن خويش را بركـشيد



  • بدان دشـت نخچير شد شاه تفـت
    كـجا نام بردند زان انـجـمـن
    هـمـه چاه بد كـنده در زير راه
    هـمان نيز ژوپين و شـمـشير كين
    كـه مردم نديدي نه چشـم سـتور
    سواري برافـگـند پويان شـغاد
    بيا پيش وزان كرده زنـهار خواه
    زبان پرسـخـن دل پر از كين و زهر
    پياده شد از باره كو را بديد
    برهـنـه شد و دست بر سر گرفـت
    بـه زاري ز مژگان همي خون كـشيد
    هـمي كرد پوزش ز كار شـغاد
    نـمود اندران بيهـشي سركـشي
    كـني تازه آيين و راه مرا
    سري پر ز كينـه دلي پر ز راي
    بيفزود زان پايگاه ورا
    بـه زين بر نشسـت و بيامد ز جاي
    ز سـبزي زمينـش دلاراي بود
    بـه شادي نـهادند هرجاي تخـت
    بياراسـت خرم يكي جـشـنـگاه
    مـهان را بـه تخت مهي بر نـشاند
    كـه چون رايت آيد بـه نـخـچيرگاه
    بـه هر جاي نخچير گشـتـه گروه
    كـسي را كـه باشد تـگاور سـتور
    ازان دشـت خرم نـشايد گذشـت
    ازان دشـت پرآب و نـخـچيرگور
    بـپيچد دلـش كور گردد گـمان
    نـخواهد گـشادن بـمابر نـهان
    هـمان شير جـنـگاور تيزچـنـگ
    يكي باشد ايدر بدن نيسـت برگ
    همـه دشـت پر باز و شاهين كنند
    هـمي راند بر دشـت او با شـغاد
    تـني چـند ازان نامدار انـجـمـن
    اگر كـنده گر سوي آگـنده شد
    ز بـهر زمان كاندران چاه بود
    تـن خويش را كرد چون گردگوي
    زمين را به نعلـش هـمي كرد چاك
    چـنين تا بيامد ميان دو چاه
    زمانـش خرد را بـپوشيد چـشـم
    بزد نيك دل رخـش را كرد گرم
    ز چنـگ زمانـه همي جسـت راه
    نـبد جاي آويزش و كارزار
    نـبد جاي مردي و راه گريز
    بر و پاي آن پـهـلوان بزرگ دلير از بـن چاه بر سر كـشيد
    دلير از بـن چاه بر سر كـشيد


/ 675