شماره 4 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 4





  • چو با خستگي چشمـها برگـشاد
    بدانـسـت كان چاره و راه اوست
    بدو گفت كاي مرد بدبخـت و شوم
    پـشيماني آيد ترا زين سـخـن
    برو با فرامرز و يكـتاه باش
    چـنين پاسـخ آورد ناكس شـغاد
    تو چندين چه نازي به خون ريختـن
    ز كابـل نـخوا هي دگر بار سيم
    كـه آمد كـه بر تو سرآيد زمان
    هم انگـه سـپـهدار كابـل ز راه
    گو پيلـتـن را چنان خستـه ديد
    بدو گـفـت كاي نامدار سـپاه
    شوم زود چـندي پزشـك آورم
    مـگر خسـتـگيهات گردد درست
    تهمـتـن چـنين داد پاسخ بدوي
    سر آمد مرا روزگار پزشـك
    فراوان نـماني سرآيد زمان
    نـه مـن بيش دارم ز جمشيد فر
    نـه از آفريدون وز كيقـباد
    گـلوي سياوش بـه خنـجر بريد
    هـمـه شـهرياران ايران بدند
    برفـتـند و ما ديرتر مانديم
    فرامرز پور جـهان بين مـن
    چـنين گفـت پـس با شغاد پليد
    ز تركـش برآور كـمان مرا
    بـه زه كن بنه پيش مـن با دو تير
    ز دشـت اندر آيد ز بـهر شـكار
    بـبيند مرا زو گزند آيدم
    ندرد مـگر ژنده شيري تـنـم
    شـغاد آمد آن چرخ را بركـشيد
    بـخـنديد و پيش تهمتـن نـهاد
    تهمتـن بـه سختي كمان برگرفت
    برادر ز تيرش بـترسيد سـخـت
    درخـتي بديد از برابر چـنار
    ميانـش تـهي بار و برگش بجاي
    چو رستم چنان ديد بفراخت دسـت
    درخـت و برادر بهـم بر بدوخـت
    شـغاد از پـس زخـم او آه كرد
    بدو گفـت رستم ز يزدان سـپاس
    ازان پـس كه جانم رسيده به لـب
    مرا زور دادي كـه از مرگ پيش
    بـگـفـت اين و جانش برآمد ز تن زواره بـه چاهي دگر در بـمرد
    زواره بـه چاهي دگر در بـمرد



  • بديد آن بدانديش روي شـغاد
    شـغاد فريبـنده بدخواه اوسـت
    ز كار تو ويران شد آباد بوم
    بـپيچي ازين بد نـگردي كـهـن
    بـه جان و دل او را نـكوخواه باش
    كـه گردون گردان ترا داد داد
    بـه ايران بـه تاراج و آويخـتـن
    نه شاهان شوند از تو زين پس به بيم
    شوي كشـتـه در دام آهرمـنان
    بـه دشـت اندر آمد ز نخـچيرگاه
    هـمان خستـگيهاش نابسته ديد
    چـه بودت برين دشت نخـچيرگاه
    ز درد تو خونين سرشـك آورم
    نـبايد مرا رخ به خوناب شـسـت
    كـه اي مرد بدگوهر چاره جوي
    تو بر من مـپالاي خونين سرشـك
    كـسي زنده برنـگذرد باسـمان
    كـه بـبريد بيور ميانـش بـه ار
    بزرگان و شاهان فرخ نژاد
    گروي زره چون زمانـش رسيد
    بـه رزم اندرون نره شيران بدند
    چو شير ژيان برگذر مانديم
    بيايد بـخواهد ز تو كين مـن
    كـه اكنون كه بر من چنين بد رسيد
    بـه كار آور آن ترجـمان مرا
    نـبايد كـه آن شير نـخـچيرگير
    مـن اينـجا فـتاده چـنين نابكار
    كـماني بود سودمـند آيدم
    زماني بود تـن به خاك افگـنـم
    بـه زه كرد و يك بارش اندر كـشيد
    بـه مرگ برادر هـمي بود شاد
    بدان خستـگي تيرش اندر گرفـت
    بيامد سـپر كرد تـن را درخـت
    بروبر گذشـتـه بـسي روزگار
    نـهان شد پسـش مرد ناپاك راي
    چـنان خسته از تير بگشاد شست
    بـه هنـگام رفتن دلش برفروخت
    تـهـمـتـن برو درد كوتاه كرد
    كـه بودم همه ساله يزدان شناس
    برين كين ما بر نبـگذشـت شـب
    ازين بي وفا خواسـتـم كين خويش
    برو زار و گريان شدند انـجـمـن سواري نـماند از بزرگان و خرد
    سواري نـماند از بزرگان و خرد


/ 675