شماره 5 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 5





  • ازان نامداران سواري بـجـسـت
    چو آمد سوي زابلستان بـگـفـت
    زواره هـمان و سپاهـش هـمان
    خروشي برآمد ز زابـلـسـتان
    هـمي ريخـت زال از بر يال خاك
    هـمي گـفـت زار اي گو پيلتـن
    گو سرفراز اژدهاي دلير
    شـغاد آن به نفرين شوريده بخـت
    كـه داند كـه با پيل روباه شوم
    كـه دارد به ياد اين چـنين روزگار
    كه چون رستمي پيش بينم به خاك
    چرا پيش ايشان نـمردم بـه زار
    چرا بايدم زندگاني و گاه
    پس انـگـه بـسي مويه آغاز كرد
    گوا شيرگيرا يلا مـهـترا
    كـجات آن دليري و مردانـگي
    كـجات آن دل و راي و روشـن روان
    كـجات آن بزرگ اژدهافش درفـش
    نـماندي به گيتي و رفتي به خاك
    پـس انـگـه فرامرز را با سـپاه
    تـن كـشـتـه از چاه باز آورد
    فرامرز چون پيش كابـل رسيد
    گريزان همـه شـهر و گريان شده
    بيامد بران دشـت نـخـچيرگاه
    چو روي پدر ديد پور دلير
    بدان گونـه بر خاك تـن پر ز خون
    هـمي گـفـت كاي پهلوان بلند
    كـه نـفرين بران مرد بي باك باد
    بـه يزدان و جان تو اي نامدار
    كـه هرگز نـبيند تـنـم جز زره
    بدان تا كـه كين گو پيلـتـن
    هم انكـس كه با او بدين كين ميان
    نـمانـم ز ايشان يكي را به جاي
    بـفرمود تا تـخـتـهاي گران
    بـبردند بـسيار با هوي و تخـت
    گـشاد آن ميان بستن پـهـلوي
    نخسـتين بشستندش از خون گرم
    هـمي عـنـبر و زعفران سوختند
    هـمي ريخـت بر تاركش بر گلاب
    بـه ديبا تـنـش را بياراسـتـند
    كـفـن دوز بر وي بـباريد خون
    نـبد جا تنش را همي بر دو تخـت
    يكي نـغز تابوت كردند ساج
    هـمـه درزهايش گرفتـه به قير
    ز جاهي برادرش را بركـشيد
    زبر مشـك و كافور و زيرش گـلاب
    ازان پـس تـن رخش را بركـشيد
    بـشـسـتـند و كردند ديبا كفن
    برفـتـند بيداردل درگران
    دو روز اندران كار شد روزگار
    ز كابلـسـتان تا بـه زابلسـتان
    زن و مرد بد ايسـتاده بـه پاي
    دو تابوت بر دست بـگذاشـتـند
    بده روز و ده شب بـه زابـل رسيد
    زمانـه شد از درد او با خروش
    كـسي نيز نـشـنيد آواز كـس
    بـه باغ اندرون دخمه يي ساختـند
    برابر نـهادند زرين دو تـخـت
    هرانـكـس كـه بود از پرستندگان
    هـمي مشـك باگـل برآميختند
    هـمي هركـسي گفت كاي نامدار
    نـخواهي هـمي پادشاهي و بزم
    نبخـشي هـمي گنـج و دينار نيز
    كـنون شاد باشي به خرم بهشت
    در دخمـه بستـند و گشتـند باز
    چـه جويي همي زين سراي سپنج
    بريزي بـه خاك از همه ز آهـني تو تا زنده اي سوي نيكي گراي
    تو تا زنده اي سوي نيكي گراي



  • گـهي شد پياده گهي برنشسـت
    كـه پيل ژيان گشت با خاك جفـت
    سواري نجـسـت از بد بدگـمان
    ز بدخواه وز شاه كابـلـسـتان
    هـمي كرد روي و بر خويش چاك
    نـخواهد كـه پوشد تنم جز كفـن
    زواره كـه بد نامـبردار شير
    بـكـند از بن اين خسرواني درخت
    هـمي كين سـگالد بران مرز و بوم
    كـه داند شـنيدن ز آموزگار
    بـه گـفـتار روباه گردد هـلاك
    چرا ماندم اندر جـهان يادگار
    چرا بايدم خواب و آرامـگاه
    چو بر پور پـهـلو هـمي ساز كرد
    دلاور جـهانديده كـنداورا
    كـجات آن بزرگي و فرزانـگي
    كـجات آن بر و برز و يال گران
    كـجا تير و گوپال و تيغ بـنـفـش
    كـه بادا سر دشمنـت در مـغاك
    فرسـتاد تا رزم جويد ز شاه
    جـهان را بـه زاري نياز آورد
    بـه شـهر اندرون نامداري نديد
    ز سوك جـهانـگير بريان شده
    بـه جايي كـجا كـنده بودند چاه
    خروشي برآورد بر سان شير
    بـه روي زمين بر فـگـنده نـگون
    بـه رويت كـه آورد زين سان گزند
    بـه جاي كلـه بر سرش خاك باد
    بـه خاك نريمان و سام سوار
    بيوسـنده و برفـگـنده گرد
    بـخواهـم ازان بي وفا انجـمـن
    ببـسـتـند و آمد بـه ما بر زبان
    هم انكـس كـه بود اندرين رهنماي
    بيارند از هر سوي در گران
    نـهادند بر تـخـت زيبا درخـت
    برآهيخـت زو جامـه خـسروي
    بر و يال و ريش و تـنـش نرم نرم
    هـمـه خستـگيهاش بردوختـند
    بگـسـترد بر تـنـش كافور ناب
    ازان پس گل و مشك و مي خواستند
    بـه شانـه زد آن ريش كافورگون
    تـني بود با سايه گسـتر درخـت
    برو ميخ زرين و پيكر ز عاج
    برآلوده بر قير مـشـك و عـبير
    هـمي دوخت جايي كجا خسته ديد
    ازان سان همي ريخت بر جاي خواب
    بشـسـت و برو جامه ها گستريد
    بـجـسـتـند جايي يكي نارون
    بريدند ازو تـخـتـهاي گران
    تـن رخـش بر پيل كردند بار
    زمين شد بـه كردار غلغلـسـتان
    تـني را نـبد بر زمين نيز جاي
    ز انـبوه چون باد پـنداشـتـند
    كـسـش بر زمين بر نـهاده نديد
    تو گفتي كه هامون برآمد بـه جوش
    هـمـه بومـها مويه كردند و بس
    سرش را بـه ابر اندر افراخـتـند
    بران خوابـنيده گو نيكـبـخـت
    از آزاد وز پاكدل بـندگان
    بـه پاي گو پيلـتـن ريخـتـند
    چرا خواسـتي مشك و عنبر نـار
    نـپوشي هـمي نيز خفـتان رزم
    هـمانا كـه شد پيش تو خوار چيز
    كـه يزدانت از داد و مردي سرشت
    شد آن نامور شير گردن فراز
    كز آغاز رنجـسـت و فرجام رنـج
    اگر دين پرسـتي ور آهرمـني مـگر كام يابي بـه ديگر سراي
    مـگر كام يابي بـه ديگر سراي


/ 675